خانم لیبن اشتاینر.

برای جلوگیری از اصابت پاهایم با وسائل بی‌مصرفی که مانند مغازه سمسارها در اطاق پخش‌اند به سان گربه‌ای زیرک سوی پنجره می‌روم و به خیابان نگاهی می‌اندازم. باران نم نم می‌بارید، خیابان طوری از آدم و ماشین خالی بود که لحظه کوتاهی فکر کردم نکند تیم ملی فوتبال آلمان در حال بازی با رقیب سرسختی‌ست! بعد اما در دل به این فکر خندیدم، چون ساعت نه صبح برای مسابقه فوتبال دادن خیلی زود بود. می‌خواستم با نگاه از پنجره ببینم مردم چه نوع لباسی بر تن دارند تا میزان گرمی و سردی هوا را بدست آورده و مناسب با آن لباسی برای بیرون رفتن انتخاب کنم. بیش از یک ماه می‌گذشت که از خانه خارج نشده و نگران این بودم نکند اگر با تی‌شرت بیرون بروم در راه سردم شود.
دیروز باز از خانم لیبن‌اشتاینر نامه‌ای دریافت کردم. دهسالی می‌شود که خانم لیبن‌اشتاینر را می‌شناسم. نوع راه رفتنش نشان می‌دهد که هنوز هم انرژی جوانی در او می‌جوشد. حدس می‌زنم حدود پنجاه سال زندگی کرده باشد. هر بار او را با شلوار مشگی تنگی که به پا داشته است دیده‌ام، شلواری که خیلی خوب تمام فرم بدنش را به نمایش می‌گذارد. اندام خانم لیبن‌اشتاینر مانند اندام ورزشکارانِ دوندهُ جوان سفت و محکم است، البته این را باسنِ مانند توپش خیلی خوب اثبات می‌کند و پیراهن سفید رنگی که دگمه‌هایش همیشه انگار از دستِ تنگیِ پیراهن و یزرگیِ پستان‌ها در رنجند و می‌خواهند با جدا کردن خویش از پیراهن به این وضع خاتمه دهند، مخصوصاً دو دگمه بالائی.
دهسالی می‌شود که من از خانم لیبن‌اشتاینر نامه دریافت می‌کنم؛ دو بار در سال و هر شش ماه به شش ماه یک نامه. گاهی در نامه از من دعوت می‌کند که پیش او بروم و گاهی هم تهدید که اگر بدهی‌ام را تا فلان تاریخ نپردازم بلائی بر سرم خواهد آورد که آن سرش ناپیداست. خانم لیبن‌اشتاینر مأمور بازپس گرفتن طلب‌های دولتی‌ست و از بدهکاری هفتصد یوروئی من به دولت نیز بیشتر از پانزده سال است که می‌گذرد.
ده سال پیش خانم لیبن‌اشتاینر شروع کرد با نوشتن دو نامه در سال به من یادآوری کند هفتصد یورو به دولت بدهکارم. و از آن تاریخ به بعد من نیز باید هر سال دو بار پیشش بروم و با نشان دادن سندی دالِ بر بیکار بودنم عدم توانائی پرداخت بدهی را به اطلاع ایشان برسانم.
دیروز بعد از دیدن نامه خانم لیبن‌اشتاینر تصمیم گرفتم کار را یکسره کنم. البته در این دهسالْ یکبارِ دیگر هم این حسِ یکسره کردنِ کار در من بوجود آمده بود، اما چون این حس زمانیکه در دفتر کارِ خانم لیبن‌اشتاینر بودم در من ظهور کرد و وقت کافی برای فانتزی و فکر کردن نداشتم از خیرش گذشتم. دفتر خانم لیبن‌اشتاینر در ساختمان شهرداری تنها دو روز در هفته و از ساعت نه تا دوازده روزهای سه شنبه و پنجشنبه درش به روی مراجعین باز است.
در حال شستن موهایم با شامپو انواع فانتزی‌های ممکن را از ذهن گذرانده و عاقبت "دیشب خواب شما را دیدم" را برای شروع یکسره کردن کار مناسب یافتم. "خواب دیدم مانند فرشته‌ای خوابیده بودید. هوا گرم بود و باد گلبرگ‌های گل رز را که بدن لخت‌تان را پوشانده بودند یکی یکی به کناری می‌انداخت و من می‌شمردم: یک ... دو ... سه ... هزار و یک؛ و شما خوابیده بر روی تخت بی‌گلبرگ گشتید و من خیس عرق از شمردن کلبرگ‌‌ها...".
بعد از انتخاب لباس و پاشیدن کمی ادکلن به آن با اتوبوس عازم محل خدمت خانم لیبن‌اشتاینر می‌شوم. در راه پر و بال بیشتری به آنچه می‌خواستم برایش تعریف کنم می‌دهم. باید راضیش می‌کردم بعد از کار روزانۀ امروزش دعوت مرا برای صرف نهار بپذیرد. قبل از حرکت بعد از چند هفته اطاق را هم مرتب و جارو کرده بودم و قصدم این بود که بعد از صرف نهار او را برای نوشیدن چای به خانه دعوت کنم.
در ورودی ساختمان شهرداری بسته بود. به خودم می‌گویم نکند این دیوانه‌ها باز ساعت را یک ساعت اینور و آنور کشیده‌اند و من از آن بی‌خبر مانده‌ام، نکند ساعت از دوازده ظهر گذشته و پرنده از قفس پریده است؟
نگاهی به نامه خانم لیبن‌اشتاینر می‌اندازم، آدرسی هم برای ورود به ساختمان برای ویلچررانان در آن ذکر شده بود. قبل از آنکه به سمت خیابان مزبور بروم از تنها مردی که در آنجا دیده می‌شد و در حال باز کردن قفل دوچرخه‌اش بود می‌پرسم: می‌بخشید، می‌دانید چرا در ساختمان شهرداری بسته است؟
بدون آنکه به من نگاه کند می‌گوید: امروز تعطیل رسمی‌ست.
و من با ناباوری و آهسته می‌گویم: من اصلاً از آن خبر نداشتم.
مرد سرش را به طرفم می‌چرخاند، نگاهی به من می‌کند و طوری که انگار روانم شاید بیمار باشد ادامه می‌دهد: امروز روز پدر و تعطیل رسمی‌ست.
و من مانند یک بیمار روانی از او تشکر کرده و به سمت خانه براه می‌افتم.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر