مدتها بود که به دنبال یک بازیگر
مرد میگشت. دلش میخواست زیباترین مردِ جهان در این صحنه همبازی او گردد، قدِ بلندی
داشته باشد با شانههائی پهن و بازوانی مانند دو ساقۀ یک درختِ بزرگ و قوی، شکمی
با عضلاتی سخت مانند سنگ و چشمانی که نشود دانست رنگشان قهوهای روشن است یا که
سبز.
صحنه میبایست در آشپزخانه بازی شود. درست لحظه ریختن چای در فنجان باید معشوق از راه برسد، از پشت او را بغل کرده، بعد از بوسهای از گردن دست خود را با ران و شکمش آشنا سازد، بعد پستانهایش را در دست گیرد و هر کار میخواهد با آن دو بکند.
صحنه میبایست در آشپزخانه بازی شود. درست لحظه ریختن چای در فنجان باید معشوق از راه برسد، از پشت او را بغل کرده، بعد از بوسهای از گردن دست خود را با ران و شکمش آشنا سازد، بعد پستانهایش را در دست گیرد و هر کار میخواهد با آن دو بکند.
دختر با هیجان به تک تک عکسهای
داوطلبینِ بازی در این نقش که برایش فرستاده بودند با دقت نگاه میکند. در پایان آهِ عمیقی کشیده، عصبانی و بلند داد میزند: مرده شورتونو ببرن با این قیافههای درب و
داغونتون، از یک فرسخی داد میزنه که مرد این کار نیستن.
بعد چای داخل فنجان را تا ته سر
میکشد تا بغضش خیس شده، نترکد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر