یک پدر متولد می‌گردد.(1)

در حقیقت حالا میتوانستم به کلینبک تلفن کنم.
متین، با دستانی آرام گوشی تلفن را برمیدارم و شماره را میگیرم. دربان میگوید: "خبر تازهای نیست. شما کی هستید؟: من متوجه ته صدای گرفته او میشوم. من این استنباط را میکردم که او انگار میخواهد چیزی را از من پنهان سازد. اما ارتباط قطع شده بود.
کمی متشنج مشغول ورق زدن روزنامه میشوم.
"به دنیا آمدن یک بز دو سر در پرو."
این دیوانهها چه چیزهائی اختراع میکنند تا ورقهای رقتانگیز خود را پر سازند! باید تمام خبرنگارها را قلع و قمع کرد.
البته من در این لحظه کار واجبتری دارم. برای مثال اجازه ندارم تماسم را با پزشک کاملاً قطع کنم.
من داخل یک تاکسی میپرم، بطرف کلینیک میرانم و این شانس را بدست میآورم که بطور غیر محسوس به یک عده زیادی ملحق شوم که برای مراسم ختنهسوران جمع شده بودند.
وقتی دوباره دکتر را مییابم او با عصبانیت میگوید: "دوباره شما؟ اینجا چکار میکنید؟"
"من اتفاقی از اینجا میگذشتم و فکر کردم شاید بتوانم مطلع شوم که آیا خبر تازهای وجود دارد یا نه. آیا خبر تازهای وجود دارد؟"
"من به شما گفتم که ساعت پنج بیائید! یا اینطور خیلی بهتر است: شما اصلاً نیائید. ما خودمان شما را بوسیله تلفن در جریان میگذاریم."
"هر طور که شما مایلید، آقای دکتر. من فقط فکر کردم ..."
او حق داشت. این به این طرف و آنطرف رفتنها کاملاً بیمعنی و برای یک انسان معمولی ناشایست بود. من نمیخواستم با آن دو چهره رقتانگیزی که هنوز هم روی نیمکت کنار کیوسک دربان نشسته و لرزان در انتظار بودند خودم را در یک سطح قرار دهم.
از روی کنجکاوی در کنار مردانی که روی نیمکت نشستهاند مینشینم تا رفتارشان را از نگاه یک روانشناس تحلیل کنم. کنار دستیام بیاختیار تعریف میکند که او انتظار بدنیا آمدن سومین فرزندش را میکشد. در حال حاضر دو فرزند دارد، یک پسر (3 کیلو و 500 گرم) و یک دختر (2 کیلو و 70 گرم). مردان دیگر عکسهای کودکانشان را نشان میدادند. من هم از شرمندگی و همینطور برای اینکه به این آدمهای ضعیف و متزلزل حقه کوچکی بزنم رادیوگرافی همسرم در هشتمین ماه بارداریاش را نشان میدهم.
میشد صدایشان را شنید: "شیرین. واقعاً دلبرندهست."
در حین خریدن یک پاکت سیگار احساس خفیفی به من میگوید که چیز مهمی را فراموش کردهام. من از دربان میپرسم که آیا خبر تازهای شده است. شیطان دلقک حتی به خود زحمت تلفظ شمرده یک خبر را نداد. او فقط سرش را تکان داد. در حقیقت او حتی سرش را هم تکان نداد، بلکه سرش را بیحوصله به سمت دیگر چرخاند.
بعد از دو ساعت وارد گلفروشیای که مقابل کلینیک قرار داشت میشوم، از آنجا به دکتر تلفن میکنم و صدای زنانهای به من میگوید که باید فردا دوباره تلفن کنم. سؤال من مشخص ساخت که وی تلفنچی است. در این سرزمین با شهروندان محترمی که مرتکب این جرم گشتهاند که نگران نسل بعدی باشند اینگونه رفتار میشود.
بنارباین به سینما میروم. فیلم در مورد مرد جوانی بود که از پدرش متنفر بود. این فیلم مزخرف از هالیوود بدرد من نمیخورد. بعلاوه نوزاد یک دختر میشود. در ضمیرناخودآگاه خود مدتها بود که با این موضوع کنار آمده بودم. حتی میتوانم بگویم که من این را از مدتها قبل میدانستم. من هیچ اعتراضی ندارم اگر که دخترم بخواهد باستانشناس شود، یا اگر با هیچ خلبانی نخواهد ازدواج کند. غیر ممکن است. من بهیچوجه مرد خلبانی را به عنوان داماد نخواهم پذیرفت. خدا نیارد آن روز را ــ دیر یا زود پدر بزرگ خواهم گشت. زمان چه سریع میگذرد. اما اینجا چرا انقدر تاریک است؟ من کجا هستم؟ آهان، در سینما. خیلی ابلهانه است.
من کورمال از سالن خارج میشوم. هوای خنک کمی تازهام میکند.
نه خیلی زیاد، فقط یک کم. و حالا چه باید کرد؟
شاید باید از کلینیک اطلاع کسب کنم.
من دو دسته گل ارزان میخرم، زیرا که آدم بعنوان پیک یک گلفروشی در کلینیک اجازه رفت و آمد دارد، به دربان یک "اتاق 24" بیصدا میگویم و در حمایت تاریکی از یلهها بالا میروم.
جمع شدن کف در اطراف دهان دکتر قابل دیدن میگردد.
"آقا، با گل میخواهید چه کنید؟ بذارید آنها را روی یخ، آقا! و اگر نروید میذارم که شما را از کلینیک بیرون کنند!"
من سعی میکنم برایش توضیح دهم که گلها کلکی بودند تا به این وسیله داخل کلینیک شدنم ممکن شود.
و میافزایم که البته کاملاً میدانستهام هنوز خبری نشده است، اما فکر کردم که شاید بتواند خبری شده باشد.
دکتر چیزی ظاهراً غیر دوستانه به زبان روسی میگوید و اجازه بلند شدن و رفتن به من میدهد.
در خیابان ناگهان آنچه که قبلاً فراموشم گشته شده بود را به یاد میآورم: من از بیست و چهار ساعت قبل چیزی نخورده بودم. فوری باید برای خوردن اندکی غذا به خانه میرفتم. اما به دلایلی غذا در گلویم میماند، و من باید با چند لیوان براندی در پائین رفتن غدا کمک میکردم. بعد لباسخواب پوشیدم و برای خوابیدن به تخت رفتم.
اگر فقط میدانستم که بدنیا آوردن این بچه چرا انقدر به طول کشیده است.
اگر فقط این را میدانستم؟ من این را میدانم. نوزاد دوقلو خواهند شد. این کاملاً مشخص است. دوقلو. این هم خوب است. آدم تمام وسائلی که آنها احتیاج دارند به قیمت عمدهفروشی بدست میآورد. من برایشان یک آموزش عملی مشخص میکنم. آنها باید با صنعت نساجی خود را مشغول سازند و هرگز از کمبودی رنج نبرند. فقط این زمزمه وحشتناک در استخوان پشت سرم باید عاقبت قطع شود. و اتاق بیشتر از این اجازه چرخیدن نداشته باشد. یک اتاق تاریک در حال چرخش خیلی نامطبوع است.
دربان وانمود میکند که هنوز چیزی نمیداند. امیدوارم که به مرگ عذابآوری دچار شود. فوری بعد از بدنیا آمدن دخترم با او تصفیه حساب خواهم کرد. او حتماً شگفتزده خواهد گشت.
به طور معماگونهای دوباره سیگارهایم تمام شدهاند. در این دیروقت شب در کجا میشود سیگار تهیه کرد؟ احتمالاً فقط در کلینک.
ــ ناتمام ــ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر