خرگوش.(5)

 
به نظر میرسید که مسافرین عجله دارند. کاپیتان کشتی منتظرانه نگاهم میکرد. من متوجه بیقراری در چشمانش شدم. من این بار نخندیدم، این بار فقط لبخند زدم. من به آرامی، تقریباً به طرز وحشتناکی آرام ده سکه طلا را کف عرشه قرار دادم و شمردم. بعد سکوت برقرار شد. من در کشتی میمانم. و دوباره کشتی بادبان میکشد و بر روی دریای باز به راه میافتد. و دوباره طوفان بود، و دوباره خنده بود. خنده بیصدا. تمام عصبهای بدنم میلرزیدند، هر صدای شکسته باد خشن و بدون هیچ دلیلی فریاد میزد: کجاست مردی که به من نگاه کرد؟ من نمی‎‎توانستم هیچ پاسخی بدهم. من فقط میتوانستم بخندم. کارکنان کشتی به من عادت کردند. به محض نزدیک شدن به ساحل من پول میپرداختم. به این ترتیب من سالها بر روی کشتی ماندم. من اقیانوسهای جهان را از هر چهار جهت با کشتی راندم. من میدانم، اقیانوس بزرگ است، پهناور و بی انتها. اما بزرگتر و بیانتهاتر بیقراری من است. یک بار در یک شب طوفانی تصور کردم که او را بر روی عرشه میبینم. من او را به اندازه وزش کوچک یک باد فراموش کردم، بعد چشمانم دوباره به آن سمت رفت. من وحشیتر و غرانتر از خروش طوفان فریاد کشیدم "تو!"، و او به جلو پرید. اما او سکاندار کشتی بود. من به زمین افتادم. هنگامی که بیدار شدم، هفتهها گذشته بود. من از تب زرد جان سالم به در برده بودم. من ضعیف شده بودم؛ من به ساحل آورده شده بودم. هنگامی که من در قایقی کوچک به ساحل برده میشدم، سرنوشتم مرا با آن سؤال وحشتناک "چه کسی؟" به هراس انداخت و من بلند فریاد کشیدم؛ یک چینی سرش را دوستانه تکان داد. من در هنگکنگ بودم.

من زبان چینی صحبت نمیکردم. من را همیشه درک میکردند. طلا تنها زبان بینالمللی است. من برای خودم یک قصر خریدم؛ دورافتادگی آن قصر حالم را خوش ساخت. اینجا زنانگی زمین را شناختم. من اشتیاق داشتم، اشتیاقی ناخودآگاه. من احساس ضعیفی داشتم که اگر بتوانم زنی را بیابم این پرسش جاودانی بی حس خواهد گشت. چشمان خدمتکار چینی من هنگام تلفظ کردن نامش میدرخشیدند. من او را فراموش کردم. او همیشگی نبود. زمان و مکانی هم که من او را برای اولین بار دیدم همیشگی نبود. خدمتکار تعظیم کرد، خدمتکار صحبت کرد و از جلو براه افتاد. من به دنبالش رفتم. این شهر چینی نفرتانگیز و افسانهوار بود. او از پیش میرفت. من به دنبالش. یک دشت وسیع خود را گسترش میدهد. پاهای لخت پینه بسته و بی تردید درد داری ایستاده بودند. مردم زیادی آنجا بودند، بزرگ و کوچک، جوان و پیر، چینیهای خوب و چینیهای بد. چهره همه آنها جدی بود. حالا تازه متوجه میشوم که فقط مردها آنجا ایستادهاند. هیچ زنی آنجا دیده نمیشد. در میان دایرهای که بسته بودند خالی بود. در این لحظه مستخدم من میایستد؛ و با اشاره به من میفهماند که صبر کنم. من ایستادم و مستقیم به جلو نگاه کردم. در این هنگام ناقوسی به صدا میآید. همه گردنهای خود را دراز میکنند؛ عدهای به میان دایره داخل میشوند. پیرمردی آنها را هدایت میکرد. همه میخواستند دستهایشان را بلند کرده و برای تشویق کف بزنند.؛ اما آنها دوباره دستهایشان را بیصدا پائین آوردند. تنفس کردن برایم سنگین شده بود؛ و من نمیدانستم دلیل آن چیست. در این لحظه پیرمرد دستش را بالا میبرد و به کنار میرود؛ ما همراهانش را میبینیم: مردانی جوان، و آنها همه نابینا بودند. آنها خود را در یک ردیف قرار داده و ساکت ایستادند. یک ناقوس به صدا میآید. بعد سه شیپور به صدا میآیند. و ناگهان یک زن داخل دایره میشود. همه دستهایشان را بالا برده و بلند فریاد کشیدند. زن تقریباً برهنه بود. زن به بالا میجهد و آرام میرقصد. من به چهره و بدنش نگاه میکنم. او بیشتر اروپائی به چشم میآمد تا آسیائی؛ پوستش سفید بود. چهرهاش شبیه به باد وصفناپذیر جنوب بود. سکوت کاملی حاکم بود. هیچ صدائی شنیده نمیشد. فقط یک چهره بود: رقص او. او چنان میرقصید که آن کشتزار خاکستری که زن با پاهای برهنهاش میبوسید شبیه به فرش مخملی میگشت. ما صامت بودیم و این را میدانستیم. ما از وجد نمیتوانستیم خود را حرکت دهیم. ما سنگ بودیم. در این لحظه بک صدا از دهان پیرمرد خارج میشود. ما نگاه کردیم؛ ما نگاه پیرمرد را تعقیب کردیم. نگاهمان به مردان جوان رسید. اشگ در چشمانمان جمع میشود. طلسم شکسته بود. ما دستهایمان را رو به آسمان بالا بردیم و با صدای بلند فریاد کشیدیم: جوانها بینا شده بودند. بنابراین باید زن زمین رقصیده باشد. حالا آنها بدون مبالات ساکت و شدید گریه میکنند. مستخدم من روی ماهیچه پایم میزند، من وحشتزده شده و میشنوم: "آقا بفرمائید برویم، رقص تمام شده است!" من خودم را چرخاندم و بهتزده و خاموش بدنبال مستخدم رفتم. این یک لحظه کوتاه از خوشبختی بود؛ من تقریباً آن سؤال ناهنجار را فراموش کرده بودم: چه کسی؟ چه کسی؟ این سؤال حالا با همان جملات به صدا میآمد، اما دیگر رنج و پریشانی در آن نبود، امید بود و آرامش. در چشمان خدمتکارم اشگ نشسته بود؛ حرکت دستهایش به نظر میآمد که وعده تحقق میدهند. سپس زن در مقابل من ایستاده بود، زن زمین. من او را خیلی زیاد دوست داشتم. اما چرا من نام زن را فراموش کردهام؟

زمان آسایشم اما کوتاه بود. زن ناگهان یک روز رفت و دیگر نیامد. شاید کسی را به قتل رسانده بود. شاید فقط کسی مرا کشته بود. روزهای پس از آن تاریک بودند. خدمتکارم هیچ خیری از او نداشت. من گذاشتم که به دنبالش بگردند. بیفایده. هیچ کس خبری از زن برایم نیاورد. حتی در ازای طلا.
ــ ناتمام ــ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر