خرگوش.(15)

من عرق مینوشیدم. من بوی الکل میدادم. من ماریا را میزدم. من رفقایم را میزدم و دوباره از آنها کتک میخوردم. من بد جارو میکردم. ماهها گذشتند. ماریا فرار کرده بود. کم اتفاق میافتاد که دلم برایش تنگ میگشت. یکشنبهها در جنگل میدویدم تا خرگوش را پیدا کنم. وقتی هوا تاریک میشد به خانه بازمیگشتم. و برف همه جا را پوشانده و استهزاء آمیز بود. خیلی عحیب بود اگر حالا یک خرگوش در مزارع میدوید. اما حالا من آنجا آنقدر میدویدم تا اینکه شهر پیدا میگردید و من دوباره به خانه میرسیدم. و به این ترتیب چهار ماه گذشت. دیگر تابستان سپری شده بود. من از پائیز متنفر بودم. دلم میخواست میتوانستم پائیز را بکشم. یک بار من در میخانه نشسته بودم. زن فاحشه کنار من بیمار بود. او هم با من عرق مینوشید. ناگهان، درست زمانی که میخواست مشروبش را بنوشد کسی لیوان او را به کناری پرت میکند. از دهان زن خون میآید. من فقط مشروب مینوشیدم و هیچ چیزی نمیدیدم. در این وقت زن داد میزند: "نمیبینی که مسخرهبازی درمیاره؟" من سرم پائین بود و برای خود بازی میکردم، یکی را دیدم که به من میخندید. من لیوان مشروبم را برداشتم و نوشیدم. همه چیز برایم بی اهمیت بود. فقط عرق خوردن برایم مهم بود. حالا زن فاحشه مرا میگیرد، تکان میدهد و میگوید: "تو اصلاً مرد نیستی، تو یک خرگوشی!" نگاهم بالا میرود. چشمهایم بسته میشوند و دوباره باز میگردند. کلمه خرگوش مانند رعدی به من میخورد. بلند میشوم و به بیرون میدوم. تا اینکه جنگل شروع میشود.

زمان درازی گذشته بود. جنگل سفید بود، بعد سبز شد، حالا زرد بود. خرگوش هرگز آسایش نداشت. او میدوید و خود را مخفی میساخت، مدام شتابزده بود و همیشه ترس تاریکی داشت. او پیر شده بود، زیرا او هرگز نمیتوانست استراحت کند. او هنوز هم همان چشمان خیره را داشت، هنوز هم از زندگی قبلی خود پیش از دیدن آن قتل چیزی نمیدانست. هیچ مادری به او گرما نمیبخشید و هیچ پدری امنیت. او در جنگل قدیمی تنها بود. هیچ حیوانی با او جفتگیری نمیکرد. وقتی او سر راهشان قرار میگرفت همه فرار میکردند، حتی جانوران وحشی، و او میدوید و میدوید، از مزارع میترسید و در جنگل مانده بود. گاهی او یک رویا میدید: چیز مخوفی سر بلند میکرد، یک هیولا از خزهها رشد عظیمی میکرد، بعد دومین هیولا، بعد هر دو سقوط میکردند ــ و به یک حیوان تبدیل میگشتند، یک آهو که از چشمهای خیره او رم کرده و پریشان پا به فرار میگذاشت. خرگوش خسته بود. او نمیخواست دیگر چشمانش را باز کند. اما او باید آنها را باز میکرد، او باید میدوید، او باید فرار میکرد. او نمرد. او زنده ماند و فرار میکرد.

هنگامیکه من داخل جنگل تاریک شدم میدانستم که روحم بیخانمان است. درختها به پیشوازم میآمدند و خود را برای عبور کردن من کنار میکشیدند. هیچ صدائی به گوش نمیآمد. تمام جانوران و شاخهها ساکت بودند. من از میان بوتهها و خارها با فشار به جلو میرفتم. برای اولین بار پاهایم راحت حرکت میکردند. من از روی خزهها میرفتم. خزه خوب بود. من از این وحشت داشتم نکند بیرون خورشید غروب کرده باشد. گرچه خزه خوب است، اما نمیخواستم در جنگلی که تاریکی شب آنرا بزودی در آغوش میکشید با خودم تنها بمانم. من از شبها در جنگل میترسم. من میخواستم حالا خودم را به نام صدا کنم، اما مدتها بود که نامم را فراموش کرده بودم. من ناگهان از خودم به وحشت میافتم. من به دلیل مشوش اما قویای میدانستم که امروز پائیز را خواهم کشت. جنگل بزرگ بود. ناگهان شروع به دویدن کردم. من در جنگل میدویدم. خارها و شاخهها صورت و دستهایم را میخراشیدند. اما برایم کاملاً بی اهمیت بود. من در جنگل میدویدم. ناگهان سایهای را در حال دویدن میبینم. سایه ناگهان انگار که رعد به او خورده و خشکش ساخته باشد ساکت میایستد. سایه تکان نمیخورد. من هم مانند سایه ساکت ایستاده بودم. من نمیتوانستم خود را حرکت دهم. من سایه را شناختم. سایه یک خرگوش بود. خرگوش! از چشمهایش او را شناختم. او فلج شده بود. چشمانش بزرگ بودند و خیره. گوشهایش سیخ بودند و تیز. نگاهش وحشتزده و دیوانه بود. چشمانم به لرزش میافتند. من خودم را در چشمان درشت خرگوش میدیدم، و خرگوش خود را در چشمان من میدید. من به خرگوش نگاه میکردم، و خرگوش مرا نگاه میکرد. بیصدا در برابر هم ایستاده بودیم. یک ابدیت در میان ما قرار داشت و یک جنگل. وقتی صورت خرگوش را دیدم، همه چیز، تمام زندگیم به یادم افتاد. خرگوش مرا از چشمانم شناخت. در این لحظه من با فریادی به سوی خرگوش میجهم، گردنش را میگیرم و ــ گرچه من وقتی مادرم مرغی را میکشت همیشه گریه میکردم ــ او را خفه میکنم. چشمهایش به صورت وحشتناکی بزرگ بودند و مرده. من شروع به خندیدن میکنم. انگشتهایم دور گردن خرگوش قفل شده بودند و از هم باز نمیگشتند. از جنگل خارج میشوم. خورشید در حال غروب کردن بود. من دیگر نمیدویدم. من آهسته میرفتم. وقتی وارد شهر شدم فانوسها روشن بودند. دست چپم خرگوش را نگاه داشته بود. من هیچ چیز از دست چپم نمیدانستم. من میشنوم که کسی از سایه کمرنگی میگوید: "شب بخیر، آقای ها ..". نه! نه، این نام من بود که مدتها فراموشش کرده بودم. نه، نام من نبود. من لبخند میزنم. من دیگر چیزی نمیدانستم. فانوس سبز رنگ بود.
ــ ناتمام ــ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر