اعتماد به سادات.


پرزیدنت سادات دائماً ما را تسلی میدهد که او شخصاً امنیت ما را ضمانت میکند، و ما هم کوچکترین تردیدی در صداقت کلماتش نمیکنیم. ما از نیت خیر او کاملاً مطمئن هستیم. اما مسئله این است: وقتی کسی ضمانت چیزی را تقبل میکند، باید آدم از روی احتیاط از او بپرسد که چه کسی ضمانت خود او را به عهده میگیرد؟ برای مثال: چه اتفاق خواهد افتاد اگر یک فرد با پاسپورت کشور لیبی به این فکر بیفتد که پرزیدنت سادات را ترور کند، شاید هم یک ترور مؤفقیتآمیز؟ بعد چه پیش خواهد آمد؟

مشکل اساسی در اینجا نهفته است. و اساسیتر از آن این است که به چه نحو باید این را به پرزیدنت فهماند. آدم نمیتواند پیش چنین انسان مهربانی برود و بگوید: "آقای عزیز، آیا به این فکر کردهاید که میتوانند شما را با گلوله بزنند؟" یک چنین سؤالی حتماً او را آزرده خواهد ساخت. و ما نمیخواهیم او را برنجانیم.
اما از طرف دیگر باید حتماً او را در باره احتمال یک ترور روشن ساخت.
اما چطور؟
من بارها در مورد این موضوع فکر کردهام. من خودم را در نقش وزیر خارجهمان تصور کردم که با پرزیدنت سادات یکی از این گفتگوهای مردانه انجام میدهد، کاملاً شخصی، تحت نظارت سه چشم. بعد یک قیافه نگران به خود گرفتم و چنین شروع کردم:
"آقای پرزیدنت، امیدوارم که شما یک جلیقه ضد گلوله بر تن کرده باشید."
و سادات جواب خواهد داد: "البته. چرا این را سؤال میپرسید؟"
"آه، فقط همینطوری. بخاطر دلایل امنیتی. این امر نمیتواند دور از ذهن باشد که دیوانهای تصمیم بگیرد ..."
"بله؟ تصمیم بگیرد؟"
"منظورم  ... یک دیوانهای میتواند تلاش کند ..."
"چه تلاشی؟"
"پیدا کردن اصطلاح صحیحاش کمی سخت است ... آدم هرگز نمیداند، که با این آدمها چه بکند  ..."
"با کدام آدمها؟"
"با این دیوانهها."
نه، من دلم نمیآید. آیا باید این حقیقت بیرحمانه که آدمهائی علاقه به مرگش دارند را بسوی چهرهاش پرتاب کنم؟ من بربر نیستم. من آدم متمدنیام. من سکوت میکنم.
پرزیدنت سادات بلند میشود، به سمت من میآید و هر دو دستش را روی شانهام میگذارد:
"دوست عزیز، شما به خودتان نگرانی راه ندهید. شما چاههای نفت در شبه جزیره سینا را به ما پس بدهید ــ و من امنیت ملی شما را ضمانت میکنم. موافقید؟"
در این مرحله از گفتگو احتمالاً من تقاضای استراحت کوچکی میکردم تا با نیروی تازهای ادامه دهم:
"اجازه بدید که ما با هم به این موضوع در آرامش فکر کنیم. اجازه بدید ما این تئوری را که بیش از یک فانتزی نمیتواند باشد قبول کنیم؛ بعد از عقبنشینی ما از شبهجزیره سینا، جنابعالی، یک روز ... یک روز خیلی دور ... شاید ... که دیگر پرزیدنت نباشید ..."
"چرا نباید دیگر پرزیدنت باشم؟ من با کمال میل پرزیدنت هستم."
"اما اگر شما ... تصور کنیم ... استعفاء بدهید ..."
"من چطور میتوانم استعفاء بدهم، وقتی خودم را ملزم به تضمین امنیت شما کردهام؟"
"این فقط یک تئوری بود."
"هنوز پنجاه و یک سال تا صد و دهمین سال تولدم باقی مانده. پرزیدنتها پیش ما در صد و ده سالگی بازنشسته میشوند."
"خدا نیاورد آن روز را، اما اگر اتفاقی برایتان بیفتد؟ یک حادثه؟"
"من همیشه هنگام رانندگی کمربند ایمنی را میبندم."
"یا یک بیماری؟"
"چه بیماریای؟"
"برای مثال ... با جلیقه ضد گلوله یا بدون آن ... ناگهان ... از فاصله نزدیک ... در معده ..."
"معده من کاملاً درست کار میکنه. من هرگز میوه نشسته نمیخورم."
"با این حال ... شرایط میتوانند خود را تغییر دهند ..."
"شرایط؟ به چه علت؟"
"منظورم این است ... این امکان وجود دارد که منجر به یک انفجار شود ..."
"پیش ما انفجار وجود ندارد. زندانهای ما خوب محافظت میشوند."
"من بیشتر به انفجار یک انقلاب فکر میکردم."
"انقلاب رو فوراً سرکوب میکنم."
"و اگر مؤفق نشوید؟"
"چی گفتید لطفاً؟ اگر من ــ چی؟"
"این امکان وجود دارد نشود انقلاب را فوری سرکوب کرد ... اینکه بدون دود همچنان روشن باشد ..."
"بسیار خب، بعد چند روزی بدون دود روشن میماند. در این بین اعضای دولتم را احضار میکنم و انقلاب به اتفاق آرا سرکوب میشود."
"و برای مرحلهای که ... فرض میگیریم ... شما دیگر دولتی نداشته باشید؟"
"متوجه نمیشوم. بدون دولت؟ مگر ممکن است؟"
"شاید تمام وزرا ... اینطور تصور کنیم ... قارچ خورده باشند. قارچ سمی. و همه بخاطر مسمویت مرده باشند."
"قارچ؟ آن هم در زمستان؟"
"یا اینکه پا بر روی مین گذاشتهاند ... یا به سمت قبرس راندهاند ... چه میدانم ... در هر حال همه آنها مردهاند..."
"خب، بعد من دولت جدیدی تشکیل میدهم. این که مشکلی ندارد."
"و اگر وزرای جدید ... قارچ ... مین ..."
پرزیدنت سادات با لبخند سرش را تکان میدهد و آنطور که فقط او میتواند مرا در آغوش میگیرد:
"نگرانی شما چیست دوست عزیزم؟ مگر نشنیدید؟ من شخصاً مسئولیت امنیت مرزهای شما را به عهده میگیرم!"
او از این چشمهای آبی زیبا دارد، پرزیدنت، کاملاً گرم و قهوهای. من نفسی تازه میکنم و دورخیز ناامیدانهای میگیرم و غر غر کنان میگویم: "امروزه، همه جا پر از تروریست شده ... حتی اینجا پیش شما ..."
"اینجا؟ من در اتاقهای کارم کاملاً احساس امنیت میکنم."
"و در خانه؟"
"ممنون، همه چیز در خانه روبراه است. نوهام کمی سرما خورده. اما حالش زیاد بد نیست". سادت مکث کوتاهی میکند و به آهستگی پکی به پیپش میزند. بعد مرا روی زانویش مینشاند و با صدای گرمی میگوید: "بیائید، ما با هم صلح میکنیم. روی این محل نقطهچین امضاء کنید، درست زیر عبارت: «طرف قرارداد (ب) با سپردن امنیت خود به طرف قرارداد (آ) موافق است». از خودنویس من استفاده کنید. یک خودنویس آمریکائی. با دو سال ضمانت."
خودنویس در دستم سنگینی میکرد. سادات سرش را مشوقانه برایم تکان میداد. یک روز او را خواهند کشت، و او این را نمیداند. چه باید بکنم، چه باید بکنم؟
من امضاء میکنم.
_ پایان _

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر