پرنده بی‎باک.(2)

من از بکار بردن بعضی کلمات از قبیل: زشت، بیریخت، ایکپیری! ... آگاهانه خوداری میکنم. و همین باعث شده نتوانم به این موجود یک سانتی که از دید پرندههای عشقم مانند لاکپشتی سیاهرنگ دیده میشود بجز هولناک صفت دیگری بدهم. با اینکه مدتهاست همدیگر را میشناسیم اما بخاطر وحشتی که هر بار دیدنش در من ایجاد میکند حتی فرصت شمردن تعداد دست و پاهایش را پیدا نکردهام. دو چشم بزرگش تقریباً نیمی از کله کوچکش را تشکیل میدهند. حالا نشسته روی پهلوی چپ من، کمی نزدیک به شکمم. بعد از نگاه سریعی به او رویم را به سمت «کوچولو» که لای دو انگشت دستی که سیگاری را نگاه داشتهام دراز کشیده و در عالم هپروت فرو رفته برمیگردانم. به خودم میگویم لااقل رتیل هم نیست که آدم به حرمت رتیل و خطرناک! بودنش وحشتزده و با غرور به او مدتها نگاه و پرزهای تنش را گاهی از ترس نوازش کند. رنگ سیاه این همخانه من در تاریکی شب براقتر از قیر است. مانند فندق براق سیاهرنگی است و به آرامی خود را حرکت میدهد، طوری آهسته که انگار میداند همه اهالی این اتاق از او حساب میبرند و احتیاج به عجله در رفتن ندارد. از اینکه هنوز برایش نامی انتخاب نکردهام در تعجب بودم که ناگهان انگار ذغال گداختهای را جائی که عنکبوت نشسته است انداختهاند. دست چپم بیاراده برای دفع خطر همراه با سیگاری لای انگشتهایش و «کوجولو»ی فرو رفته در عالم هپروت با سرعت به آن سمت ضربهای میزند. عنکبوت نیممتری به هوا بلند میشود و بعد با پشت به زمین سقوط میکند و همانطور میماند، سیگاری خط سیاه و سوزانی بر روی شکمم به جا میگذارد و از «کوچولو» هم دیگر اثری نبود.
انگار عقربی بد طینت یا زنبور عصبانیای جائی را که عنکبوت نشسته بود نیش زده باشد، تعجب من اما بیشتر از دردی بود که زیاد دوام نداشت. در نور ضعیف مونیتور عنکبوت را میبینم که دست و پاهایش را جمع کرده و بر پشت افتاده است. در این لحظه سر کوچکش را کمی بالا میآورد و میپرسد: خیلی درد گرفت؟
با عصبانیت میپرسم: چرا گاز گرفتی، دیوونه؟
در حالی که سعی میکرد خودش را دوباره روی دست و پاهایش قرار دهد میگوید: خودم هم نفهمیدم چی شد، داشتم شکمتو نوازش میکردم که یکدفعه حالی به حالی شدم و گازت گرفتم!
تقلایش برای بلند کردن خود درد و تعجبم را به آخر میرساند، دستم را دراز میکنم تا در بلند شدن به او کمک کنم که کسی مج دستم را میگیرد و آمرانه میگوید: به موکلم دست نزنید!
چشمم را میچرخانم و باز خودم را همانجائی میبینم که قبلاً بودم، همانجائیکه هنوز هم نمیدانم کجاست.
پرنده خود را وحشتزده به عقب کشیده بود و خیلی مصنوعی میلرزید. کافکا مچ دستم را مانند کارگاهی که یک خلافکار را در حین ارتکاب جرم دستگیر کرده باشد در دست خود نگاه داشته بود و به وکیلم میگفت: بفرمائید جناب آقای همکار! مدرک از این بهتر! آیا تا بحال در دوران وکالت خود دیدهاید که مجرمی بخواهد روح کسی را که به قتل رسانده دوباره بکشد؟!
چشمانم هنوز خوب به نور کم آنجا عادت نکرده بود. اما در چشمان پرنده برق خشنودی را میتوانستم ببینم. هنوز نمیدانستم چرا مچ دستم در دست دادستان کافکا قرار دارد. فشار دست کافکا مرا همانطور نیمخیز نگاه داشته بود و من نمیتوانستم روی صندلی در کنار وکیلم بشینم. در همان وضع سرم را به سوی هدایت میچرخانم و نگاه عاجزانهای به او میاندازم. او عینکش را از چشم برمیدارد، به شیشههایش ها میکند و با دستمال آنها را برق میاندازد. همه ساکت بودند. پرنده هنوز میلرزید و چشمانش برق شادی میزد. کافکا در انتظار بود تا همکارش عینک را به چشم بگذارد، و من هم در پی یافتن سر نخ بودم. من هنوز نمیدانستم کجا هستم، و چگونه دوباره از اتاقم به اینجا آمدهام، و اینکه آیا عنکبوت هنوز روی پشت افتاده ...
در این لحظه صدای هدایت درفضا میپیچد: آقای دادستان، اولاً که موکل بنده هنوز متهمند و در برابر قانون بیگناه تا اینکه شما عکس آن را ثابت کنید. و دیگر اینکه مگر شما پاسبان هستید که مچ دست وکیلم را به این نحو ناشایست در مشت خود گرفتید؟ ولش کنید آقاجان! مگر حالا دنیا زیر و رو شده. وکیلم با زبان خودش گفت که در اثر حالی به حالی شدن یک گاز کوچک گرفته است، آیا لازم است به دنبال دلیل دیگری هم گشت؟ من میگویم نه، لازم نیست! حالا لطفاً دست وکیلم را ول کنید!
دوباره این پرنده مضحک و عجیب در گوش دادستان زمزمه میکند. دادستان نگاهی به من و نگاهی به پهلوی پرنده میاندازد و پس از چند لحظه اندیشیدن میگوید: همکار محترم، جناب آقای هدایت، فقط فراموش نکنید که این فردی که شما وکالتش را به عهده گرفتهاید خطرناکتر از یک رتیل وحشیست و با این حرف مچ دستم را ول میکند.
در حال مالیدن مچ دستم از هدایت جریان را جویا میشوم.
هدایت برای آرام ساختن من به پشتم میزند و میگوید: چیز مهمی نیست. جناب آقای دادستان همیشه از این شگرد غیر قانونی استفاده میکنند! گاهی متهمین را به کارهائی وادار میکند، و از آن اعمال بعنوان مدرک سوءـاستفاده میکند و به حکمی که میدهد سندیت میبخشد.
این بار هم شما را در طی جریان دادگاه به محلی دیگر فرستاد و جریانی پیش آورد و شما را مجبور به گاز گرفتن از شکم پرنده ساخت.
گاز گرفتن از شکم پرنده!؟ تعجبم را نمیتوانستم مخفی سازم. مو به مو جریان گاز گرفته شدن شکمم توسط عنکبوت را برایش توضیح میدهم. و در این حال پرنده با تعجب به کافکا نگاه میکرد، کافکا سرش را به سمت هدایت طوری تکان میداد که یعنی موکلت بالا خانه را اجاره داده و هدایت هم مشغول خواندن کتابی بود که همراه داشت. وقتی تعریف کردنم تمام میشود، او سرش را بلند میکند، لبخند تلخی میزند و میگوید: بله، بله ... کار کافکاست ...  فقط یک رویا بود!
ــ پایان ــ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر