خرگوش.(13)

حالا من هم در گوشه همان خیابان بودم. در این وقت او نزدیک من ایستاده بود. کاملاً آرام، کاملاً مطمئن و ساکت به من نگاه میکرد. من ناگهان میایستم. من باید میایستادم. من دوباره صدای نفس نفس زدنم را میشنیدم. او همچنان به من نگاه میکرد. من تمام جسارتم را از دست میدهم. میخواستم برگردم، فرار کنم. فرار، فرار! زیرا که حالا ناگهان لباسش را میشناسم؛ لباسش سبز بود. و بر روی کلاهش یک پر فرو رفته بود. و بر پشتش یک تفنگ آویزان بود. من از تمام این چیزها تازه با خبر می‏گردم. حالا به او نگاه میکردم. او آرام ایستاده بود و به من نگاه میکرد. نگاهش! نگاهش! حالا میدانستم که او چه کسی است. او یک شکارچی بود. در این وقت او رویش را برمیگرداند و به رفتن ادامه میدهد. در همان لحظه طلسم رهایم میسازد. من میتوانستم او را دوباره تعقیب کنم. اما من به سختی میرفتم. مغزم سرد شده بود. من این را میدانستم که باید او را تعقیب کنم. او از کوچههای زیادی میگذرد. من او را تعقیب میکردم. او در گوشهای میپیچد. من هم. او سریعتر میرود. من هم. او آهستهتر میرود. خیابانها متروکتر میگشتند. او هنوز هم میرفت. من هم. خانهها به پایان میرسند. او گام برمیداشت و گام برمیداشت. من هم. او بر روی سنگی مینشیند و استراحت میکند. من هم. او دوباره بلند میشود و به رفتن ادامه میدهد. من هم. مزارع پیدا میشوند. ما از میانشان عبور می‏کنیم. جنگل شروع میشود. ما از میانش میگذریم. هنگامیکه ما از جنگل خارج میشویم ناگهان او میایستد. آنجا آن پائین یک خانه بود. پشت خانه دوباره مزارع ادامه پیدا میکردند، و در پشت سر جنگل قرار داشت. مرد به سمت خانه گام برمیدارد. من او را تعقیب میکنم. او بزودی به آنجا میرسد. من قدمهایم را تندتر میکنم. او از در داخل خانه میگردد. من فوری تعقیبش میکنم. بر بالای در ورودی یک بوق آویزان بود. هنگامی که من با سر و صدا در چارچوب در ایستاده بودم مرد تفنگش را در راهرو به یک چنگگ آویزان می‎‌کند و کلاهش را بر روی یک میخ. او مرا نگاه میکند. اما من دیگر از او نمیترسیدم. او کوچکتر از من بود. او آرام میپرسد: "چه میخواهی؟". من فریاد میکشم "تو را" و به جلو میپرم. او میخواست مرا از خود دور کند، من قویتر بودم. نگاهش عصبانیام میکرد و به من قدرت میبخشید. من او را محکم میگیرم و با فشار او را داخل یک اتاق میکنم. بر روی دیوار یک دشنه میبینم. من قبل از اینکه هر دو روی زمین بیفتیم خنجر را برمیدارم، و با فریادی فریادش را خاموش و غافلگیرانه خنجر را در قلبش فرو میکنم. من هنوز سخت نفس نفس میزدم، بعد نفس راحتی میکشم. او مرده بود. هیچ کس این را ندید. هیچ کس. من آزاد بودم. من دیگر احتیاج به جستجو کردن نداشتم. من یک انسان مانند بقیه انسانها بودم. حالا باید سریع از آنجا میرفتم. من بلند میشوم. در این وقت عرق سردی بر بدنم مینشیند. نفسم به شماره میافتد. خونم لخته شده بود. و چشمانم خیره. من نمیتوانستم خودم را حرکت بدهم. من فلج شده بودم: من وحشتزده و با چشمانی گشاد شده یک خرگوش را میبینم. من صدای ضربان قلبم را میشنیدم و همینطور صدای ضربان قلب خرگوش را. خرگوش میلرزید. نگاهش میلرزید. ناگهان او میپرد و ناپدید میگردد. من توانستم دوباره خود را حرکت دهم. در این وقت دیدم که یکی از پنجرهها باز است. خرگوش بر روی مزارع سبزرنگ میدوید. ناگهان در این لحظه میدانستم که چرا او میدود. با ترس نگاهم را از زمین محل وقوع عمل میدزدم، خودم را میچرخانم و از اتاق به بیرون میدوم، از میان راهرو و از خانه خارج میشوم. من میدویدم. من از خانه دور شده بودم.

جنگل، جنگل، جنگل، جنگل بی پایان بود. هوا آهسته تاریک میشود. هنوز هم میدویدم. عاقبت چراغها را میبینم. من آهستهتر میدوم. اولین خانهها نمایان میگردند، حالا خیابانها دیده میشوند. من دیگر نمیدوم. من میایستم و عرق از پیشانیام خشک میکنم. به یک انگشتم خون پاشیده شده بود. من خودم را خم میکنم و آن را در کود گرم اسبی فرو کرده و دوباره خارج میسازم. دیگر چیزی از خون دیده نمیشد. من لکه خون را پاک کرده بودم. به رفتن ادامه میدهم. دیر وقت بود که به خانه رسیدم. من دیوار را لمس میکنم. آنجا چهار گاری قرار داشتند. آیا باید تمام آنچه رخ داده فقط یک رویا بوده باشد؟ هوا تاریک بود. با این وجود وقتی پیش آنها رسیدم میدانستم که لبخند میزنم. آنها خر و پف میکردند. من در گوشه خودم دراز میکشم. من صدای تنفس یکنواخت ماریا را میشنیدم. به سمت چپ میچرخم و ناخرسند میخوابم. صبح همه از من میپرسند دیشب کجا بودهام. سست میگویم "من دچار سرگیجه شدم، من به زمین افتادم؛ وقتی بهوش آمدم، پیش مردمان خوبی بودم. فکر کنم که سرایدار ویلای سبز در یگراشتراسه Jägerstraße بود" و عمیقاً از خودم بخاطر دروغ گفتن تعجب میکردم. ماریا میگوید "آره، آره، تو داری پیر میشی، پدر" و قهوه گرم را به من میدهد. "نمیدونی وقتی با غذا اومدم و تو رو ندیدم چقدر ترسیدم، فقط گاریت اونجا بود. یکساعت منتظرت شدم. غدا سرد شده بود. من اونو تو گاری گذاشتم، بیل و جارو را برداشتم و با ترس زیادی گاری رو به طرف خونه هل دادم." من میگویم: "بچه خوب، تو خیلی خوبی، خیلی خوب". یکی از مردها سینهاش را صاف میکند و میگوید: "بلند شید! دوباره باید کثافت زندگی رو یک بار دیگه از سمتی به سمت دیگه جارو کنیم. در هر صورت، کثافت کثافت باقی میمونه! برادرها حرکت کنید، بریم جارو بکشیم!" من میگویم "آره" و بعد از او از اتاق خارج گشتم.
ــ ناتمام ــ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر