خرگوش.(3)

من نمیتوانستم بخوابم. به این نمیشود خوابیدن گفت، به خواب رفتن، برای اینکه آدم در خواب بداند که خوابیده است، که آدم ناآرام خوابیده است. گاهی اوقات از رختخواب بیرون میپریدم و با لباس کمی بر تن میدویدم و به پارک میرفتم. آن بالا در آسمان ستارههای زیادی بودند. حتی آنجا هم در جستجو بودم. من همیشه در حال جستجو کردنم. مرد! مرد! این مرد چه کسی بود؟ اما ستارهها جواب نمیدادند. سکوت، ستارههای درخشان. من به سمت بندر میروم و داخل کلبه ماهیگیران میشوم. من پولی پرت میکنم. به من اجازه میدهند آنجا بخوابم. من نمیتوانستم بخوابم. در این وقت صدای بلند خندهام سکوت شب را میشکند. کسی که جستجو میکند و پیدا نمیکند نمیتواند بخوابد. حتی اگر او مانند همسر آن مرد ماهیگیر که در خواب خرناسه میکشد و توسط فرزندانش احاطه شده است سالم باشد باز هم نمیتواند بخوابد. چون من باید برای این کار اول شپشها و ککها را میکشتم. اما من حیوانات را نمیکشم. هرگز. من در این کلبه تقریباً دو ساعت ماندم. بعد دوباره به بیرون فرار کردم. بندر تاریک و قادر مطلق بود. بندر ترسناک بود. کشتیهای قاره پیما و کشتیهای بزرگ بادبانی در لنگرگاه سایههای تهدیدآمیزی بر ساحل میانداختند. همه جا چهرههای بینامی با پوزخند استقبالم میکردند. به سمت چپ نگاه میکردم، آنها در آنجا بودند. به سمت راست نگاه میکردم باز هم آنجا بودند. حتی ماه هم که حالا از پشت ابرهای طوفانی بیرون آمده بود نتوانست یأسم را بکشد. گناهان بزرگی وجود دارند. قوانینی سخت و مجازاتهای خشنی وجود دارند. اما چیزی وحشتناکتر از خواهش دیدار چهرهای که آدم آن را نمیشناسد نمیباشد. آدم چیزی در مورد او نمیداند. آدم فقط میداند که او آنجاست. اما کجا، کسی این را نمیداند. و من او را دیدم. کاملاً از نزدیک. فقط نمیدانم که او کجاست. من میخواهم او را ببینم. کجائی تو؟ کجائی تو؟

دوستانم سلامتی عقلم را زیر سؤال میبردند. من آنها را بیرون انداختم. من نمیخواستم کسی را ببینم. سالن مهمانی خانهام غمگین و متروک شده بود. خدمتکاران از من وحشت داشتند. من آقای سختگیری بودم. و اغلب خیلی عصبانی. گاهی اوقات هم بی رحم. روزها خدا را استهزاء میکردم؛ شبها خودم را لعنت میکردم. هیچ کدام اما کمکی نمیکردند. روزهایم نفرین شده بودند. شبهایم لعنت شده بودند. من حتی به آن بعد از ظهر که آن مرد ناشناس را در خیابان دیدم لعنت میفرستادم. من مردم زیادی را برای پیدا کردن محل اقامت آن آدم استخدام کردم. هزینه زیادی داشت. اما هیچ فایده نکرد. دیگر صبرم تمام شده بود. من تصمیم تازهای میگیرم. من به سفر میروم.

هنگامیکه من به مصر رسیدم، ابرها را دیدم که به دور اهرام انباشته شده بودند. بومیان به من گفتند که پس از هزاران سال بار دیگر ابرها به دور اهرام میچرخند. قطعاً بلا بر سرزمین نازل خواهد گشت. من گوش میدادم و سکوت کرده بودم. بعد فکر کردم که آیا او را اینجا پیدا خواهم کرد. در نتیجه دست دادن یک حمله عصبی یکی از شتربانان را زدم. بقیه تهدیدم کردند. من طلا دادم. آنها به من سلام دادند. البته با طلا میتوان مرگ را هم خرید. ولی نه مرگ خود را. وقتی باران بارید من خندیدم. شتربانان من نماز میخواندند. چون من نمیتوانستم نماز بخوانم با صدای بلند خندیدم. تا حال کسی برای یک مسلمان در وقت نماز مزاحمت ایجاد نکرده بود. من آن را انجام دادم. اینجا، من در کویر، دور از سُدم Sodom و نزدیک به گومورا Gomorrha برای اولین بار متوجه قدرت طلا گشتم. و من با صدای بیاندازه بلند میخندیدم. و بعد تازیانهام پارسایان را رم داد و در کویر پراکنده ساخت. در کویر! من همیشه میخواستم در احاطه یک افق ابدی باشم. من میخواستم با شنهای کویر حمام کنم، خورشید بنوشم و طوفان تنفس کنم.
ــ ناتمام ــ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر