خرگوش.(1)

تقریباً روبروی او میلههای باریکی نصب شده بود و در پشت آن زمین شخمزده قرار داشت. از میان نردهها به داخل میخزد، بر روی کود تازه پاشیده شده میدود و در مقابل چیز بلندی میایستد، چیزیکه بلندتر، و پهنتر از یک درخت بود. او پنجهاش را با احتیاط به آن تکیه میدهد و سنگ سردی را احساس میکند. آنجا یک شکاف با یک برآمدگی تاریک وجود داشت، او سرعت میگیرد و با یک جهش داخل منطقه ناشناخته میگردد. اینجا زمین نرم و قرمز رنگ بود؛ درختان بطور عجیبی درهم فرو رفته و کاملاً غیر قابل تشخیص به نظر میآمدند. در آنجا سقف آسمان دیده نمیگشت؛ اما با این وجود همه چیز میدرخشید و رنگبرنگ میگشت. او میپرد، ــ این بار از ترس ــ و به شیئی برخورد میکند و آن را میاندازد و میشکند. صدائی میپیچد، طوری که انگار پرندگان کوچکی کشته شدهاند. با شوق در امان بودن نزد مادر راهی برای خروج جستجو میکند. او راهی نمییابد و خود را به گوشهای میفشرد، به ضربان قلب کوچک و به خس خس ریههای تحریک شدهاش گوش میسپارد. چشمانش در این ضمن در جستجو بودند اما چیزی نمییافتند. فریاد و هیاهو مانند لرزش زمین بود. غرش ضربهای در هوا میپیچد، یک موجود عجیب که فقط بر روی دو پا راه میرفت به داخل هجوم میآورد. یک نفس نفس زدن تمام هوا را پر میسازد و فریادی آن را تعقیب میکند. یک موجود دیگر، شبیه به موجود اولی، فقط کمی بزرگتر، به داخل میپرد، جیغ تیزی میکشد ــ شبیه به صوت هیچ حیوانی نبود ــ مانند فنر میجهد و گلوی دیگری را میفشرد. یکی فشار میآورد، دیگری مقاومت میکرد، و بعد هر دو به زمین میافتند. در این وقت چیزی در هوا میدرخشد: خرگوش وحشتزده در چنگ موجود بزرگتر چیزی بلند و تیز مانند منقار دارکوب میبیند که صفیر کشان پائین میآید، یک ناله، یک نفس نیمه کاره: لایه قرمز زمین قرمزتر میگردد. موجود بزرگتر دست از موجود اولی میکشد و از جا بلند میشود. خرگوش نمیتوانست از ترس به خودش حرکت بدهد. او فلج شده بود: دو چشم وحشی نورانی آن موجود، که نه حیوان بود، نه حیوان درنده، نه حیوان خوب، بلکه یک هیولا، وحشتزده و گشاد گشته به چشمان خرگوش خیره مانده بود. خرگوش میلرزید. و این باعث نجات او میگردد. نگاه لرزانش ناگهان شکاف منحنی شکل را مییابد: بلافاصله یک جهش، گرچه لرزان، اما به اندازه کافی بلند و دور انجام میدهد. خرگوش میدود و از چشم دور میگردد.

من همیشه رفتگر نبودم. زمانی ثروتمند بودم. توصیف بیشتر از جزئیات زندگیام بی فایده خواهد بود؛ من خواب رویاهائی از نقره و آلاباستر میدیدم. و اگر یک اتفاق عجیب وجود بسیار محدودم را به داخل آزادی زندگانی پرتاب نمیکرد شاید هم میتوانستم بعنوان مردی ثروتمند بمیرم.
ــ ناتمام ــ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر