به یاری خدا.

هنگامیکه پرزیدنت سادات در سفر تاریخی خود به اورشلیم آمد، هنگامیکه او و بگین مانند زوج جوانی برای همدیگر نغمه عاشقانه سر میدادند، یکی از معاصرین شوخ گفت: "هر دو مرتکب یک اشتباه میشوند، آن اشتباهی که هیچ فیلمنامه نویسی اجازه رخ دادنش را به خود نمیدهد. آنها با یک هپیـاند Happy-End آغاز میکنند". آنچه از آن به بعد رخ داده است، در زبان سینما  یعنی "فلاشبک Flashback". داستان را رو به عقب تا آغاز آن چرخاندهاند. و قصه از آن نقطه با تلاش خود را آهسته، آهسته به سمت هپیـ‎‎اند نزدیک میسازد.

هنگامیکه یک خبرنگار اسرائیلی در مصر بر روی شیشه تلویزیون گزارش خود را میداد، دختر کوچکمان رنانا Renana با نیمه یأسی نمایشی آهی میکشد و میگوید: "دوباره قاهره!".
دوباره قاهره ... تمام پوچی رویدادهای اخیر و تمام آشفتگی عصر ما در بانگ یک دختر ده ساله قرار دارد.
بعضی اوقات اینطور به نظرم میرسد که یکی از بزرگترین معجزات، سرعتی است که ما با آن خود را به معجزه عادت میدهیم. شاید دلیل آن این باشد که تکامل چیزها از مرز بعیدیات گذشتهاند. چنین چیزی را مغز ما نمیتواند درک کند. مغر به صورت خودکار از کار میافتد و خود را به این  نوشته مزین میسازد: "به دلیل اضافه بار کار نمیکند."
هم نسلیهای من برای طبیعی دانستن این موقعیت تازه خلق گردیده یا حتی بدیهی دانستن آن هنوز به زمانی طولانی محتاج است. هنوز هم تمام این تغییرات بر روی ما تأثیری دارند مانند تأثیر مونتاژهای مضحکی که در ردیف ماسکها در جشن پوریم Purim میشد آنها را دید: کله سادات بر روی شانه بگین یا با چشمبند موشه دایان Mosche Dajan. یا ماسکهای مضحک دیگری که در جشن پوریم وجود داشتند. خدا روحشان را شاد و در صلح نگهدارد.
یک عصر جدید آغاز گشته است. درست شروع آن ــ دیدار شجاعانه سادات از اورشلیم ــ مرا به هیجان انداخت، و هیجان من از آن به بعد مدام در حال رشد کردن است. این هیجان امروز عمدتاً به شور و شوق مشترکی تبدیل شده است که مردم در مصر و اسرائیل با آن به عصر جدید خوش آمد میگویند. فقط دو ملت که از دیرباز با هم دشمناند برای چنین زمینه مشترکی توانائی دارند.
چه سریع همه چیز میگذرد. جای تعجب نیست که افرادی امثال من به نوعی از شوکآینده در رنجند. نمیخواهد این در سرم برود که آینده دیگر به حال مبدل شده است. بنابراین من سعی میکنم حداقل در باره گذشته برای خود شفافیت فراهم آورم، عهدهدار ارزیابی مسیری شوم که مرا به اینجا هدایت کرده. وقتی تلویزیون نشان داد که چگونه پرزیدنت مصریها در هنگام نواخته شدن سرود قدیمی و ملی ما "هاتیکفا Hatikwah" خبردار ایستاد، برای اولین بار فهمیدم که من حقیقتاً در جائی زندگی میکنم که به آن متعلقم؛ فهمیدم که سرزمینهای نزدیک به ما نه نیویورک است و نه حتی بوخارست بلکه قاهره است و دمشق. من از خودم خجالت کشیدم، زیرا من عربی نمیفهمیدم. و من به خدمتکار یمنی خود که نطق سادت را با دقت گوش میداد حسادت میکردم.
ناگهان، در حین تمام این هیجانات، سوءظنی کوچک و نافد بر من چیره میگردد. شاید ــ با وجود آنکه من از سی سال پیش در اینجا زندگی میکنم و خط عبری را بهتر از فرزندانم که در اینجا متولد شدهاند مینویسم ــ شاید هنوز به اینجا متعلق نباشم؟ ناگهان به لهجه علاج ناپذیر مجارستانیام آگاه میگردم. من خودم را بعنوان اقلیت احساس میکنم، بعنوان سهم گذرائی از جمعیت، بعنوان نسلی موقتی ـــ و همینطور بعنوان آخرین نفر از نوع خودش. تا چند سال دیگر انبوهی کودکان سالم مدیترانهای جای ما را خواهند گرفت، کودکانی که در این چشمانداز گستردهی سامی خالی از تبعیض جای میگیرند و یک مشرقی خالص خواهند گشت. با یاری خدا. ایشاءالله.
ما اجازه نداریم در این باره شکایت کنیم. این خوب است، این صحیح است، این اجتنابناپذیر است.
آیا آنچه را که تلویزیون به ما نشان داد کاملاً درک کردیم؟ پرزیدنت مصر حالا رهبر سیاسی ما را که جان سالم از هولوکاست به در برده است درآغوش میگیرد. من شخصاً میدانم که معنی آن چیست. همینطور بگین هم معنی آن را میداند. اما اگر روزی به نوههای بگین این تصاویر نشان داده شوند، آنها دیگر چیز مهمی در آن نخواهند یافت. آنها دیگر به ترجمه همزمان احتیاج نخواهند داشت تا متنهای عربی را بفمند، و به کراوات پدربزرگشان خواهند خندید.
این اظهار نظر سادات که تاریخ پنجاه ساله مرده است صحیح میباشد. هرچقدر هم بخواهد هنوز تا صلحی کامل و نهائی طول بکشد: گذشته تمام شده است. نه نوستالژی، نه اشتیاقی برای ارزشهای بزرگ یهودی که ما در دیاسپورا Diaspora خلق کردهایم میتواند در آن تغییری دهد. تمام این چیزها برای افرادی که اینجا و اکنون زندگی میکنند دیگر به حساب نمیآیند. و این خوب است.
ما مدتهاست میدانیم، تئودور هرتسل Theodor Herzl هنگامی که فراموش کرد عربها را در رویاهای آیندهاش جای دهد یک اهمال گنهکارانه مرتکب گردید. رویای او از دولت یهودی بعنوان نوعی از تمدن غربی محاصره گشته در مشرق زمین تحت شرایطی بوجود آمد که ما امروز دیگر آن شرایط را نمیفهمیم، همانطور که هرتسل شرایط امروزی ما را نمیتواند تصور کند. او در سال 1894 مینویسد: "فقط اگر شماها بخواهید، این افسانه باقی نمیماند". ما میخواستیم، و افسانه در سال 1948 به واقعیت پیوست. حالا باید این واقعیت خود را با واقعیت میزان کند. مرحله قصه شما به سر رسیده است.
ما محاصره نگشتهایم. ما یک بخش جدائیناپذیر از خاور میانهایم. کودکان ما وقتی از تلآویو برای دیدار به قاهره بروند، با همان بدیهیاتی در آنجا قدم خواهند زد که ما وقتی از بوداپست برای دیدار به وین یا برلین میرفتیم میزدیم.    
عمر ما، یعنی کسانی که از بوداپست، از وین و برلین، از پراگ، از لهستان و روسیه به اینجا آمدهاند ــ نه برای مهمانی و دیدار، بلکه برای زندگی کردن ــ عمر ما به سر رسیده است. البته، مردم ما را لازم داشتند. ما اجازه داریم حتی به خود تلقین کنیم که این سرزمین کوچک اسرائیل، وطن ما، سرزمین پدرهای ما، بدون ما هرگز به سرزمین فرزندانمان مبدل نمیگشت. حالا زمان آن رسیده است. ما به مأموریت خود جامه عمل پوشاندیم و حال از آن به کنار ماندهایم. ما در کنار جاده باقی میمانیم، جادهای که در آن اسرائیل به دیدار آیندهای بهتر، آیندهای صلحآمیز برود، آیندهای در همزیستیای مسالمتآمیز با برادران عربمان.
و ما بخاطر این لهجه درمانناپذیر نمیتوانیم حتی یک بار "انشاءالله" بگوئیم.
_ پایان _

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر