خرس.(3)

صحنه هشتم.
خانم پوپوف (با چشمانی رو به سمت پائین): آقای محترم، من در انزوای خود شنیدن صدای انسان را کاملاً ترک کردهام و صدای فریاد برایم غیر قابل تحمل کردن است. من از شما مصرانه خواهش میکنم، آسایش من را از بین نبرید!
ازمیرنوف: پولم را بپردازید و من میروم.
خانم پوپوف: من قبلاً به زیان مادریتان به شما گفتم: من فعلاً پول در دسترس ندارم، تا پسفردا صبر کنید.
ازمیرنوف: من هم این افتخار را داشتم به زبان مادریتان شما را در جریان بگذارم که من پول را نه پسفردا، بلکه امروز احتیاج دارم. اگر شما امروز به من پول نپردازید، باید من فردا خودم را حلق آویز کنم ...
خانم پوپوف: اما من چه کاری میتونم یکنم، وقتی من پول ندارم؟ چقدر عجیبه!
ازمیرنوف: پس شما فوری نمیپردازید؟ نه؟
خانم پوپوف: من نمیتونم ...
ازمیرنوف: بنابراین من اینجا میمونم و آنقدر اینجا میشینم تا اینکه بول را بدست بیارم. (او مینشیند.) میخواهید پس‎‎فردا بپردازید؟ عالیه! پس من هم تا پسفردا اینجا میمانم. (از جا میجهد.) من از شما میپرسم، آیا باید فردا بهره پول را به بانک بدهم یا نه؟ ... یا فکر میکنید که من شوخی میکنم؟
خانم پوپوف: حضرت آقا، من از شما خواهش میکنم که فریاد نکشید! اینجا طویله نیست!
ازمیرنوف: من از شما در باره اصطبل سئوال نمیکنم، بلکه از اینکه آیا باید من بهره را بدهم یا نه؟
خانم پوپوف: شما آداب رفتار با یک خانم را نمیدونید.
ازمیرنوف: اوه چرا، من میدونم که چطور با خانمها رفتار کنم.
خانم پوپوف: نه، شما این را نمیدونید. شما مرد خشن و بینزاکتی هستید. مردم نجیب با خانمها اینطور صحبت نمیکنند!
ازمیرنوف: آه، چه عجیب! چطور باید به دستورتان با شما صحبت کرد؟ شاید به زبان فرانسوی؟ (بدجنسانه نوک زبانی حرف میزند)  Madame, je vous prie ... چه خوشبختم که شما به من پول را نمیپردازید ... Pardon که من مزاحم شما شدم! ما امروز چه هوای فوقالعاده زیبائی داریم! و این لباس سوگواری چقدر به تن شما زیبا و برازنده است! (او تعظیم میکند.)
خانم پوپوف: اصلاً خندهدار نبود، اما درشت!
ازمیرنوف (تقلید میکند): خندهدار نبود، اما درشت! من نمیدونم چطور در حضور یک خانم رفتار میکنند! حضرت خانم! من در عمرم خیلی بیشتر از شما که گنجشک دیدید خانم دیدهام! سه بار به خاطر خانمها دوئل کردم، دوازده خانم را ترک کردهام، نه خانم مرا ترک کردهاند! بله خانم گرامی! زمانی وجود داشت که من نقش احمقها را بازی میکردم، واژههای عسلی نجوا میکردم، تعظیم میکردم، تمجید میکردم ... من عاشق میگشتم، رنج میبردم، به سمت ماه آههای سوزناک میکشیدم، در عذاب عشق ذوب میگشتم. من مشتاقانه عشق میورزیدم، من با هیجانی شدید عاشق میشدم، در انواع لحنها، مانند کلاغی در باره حقوق برابری زن و مرد وراجی میکردم، و نیمی از دارائیم در نتیجه این احساسات لطیف تلف گشت، اما حالا، لعنت بر شیطان، دیگر کافیست! حالا دیگر اجازه نمیدهم توسط شماها دست انداخته شوم. کافیست! "چشمان سیاه، چشمان پر شور، لبهای مرجانی، فرورفتگی گونهها، شبهای مهتابی، زمزمه، نفسهای آهسته و خجول" ــ برای تما اینها، بانوی عزیز، امروز دیگر یک سکه مسی هم نمیدم! من از حاضرین صحبت نمیکنم، اما همه خانمها، از کوچکترین تا بزرگترینشان، متکبرند، معتاد شایعات بیاساساند، بد اندیشند، از فرق سر تا نوک پا کاذبند؛ خودخواهند، تنگنظرند، بیرحمند، از منطق موحشی تنفرآور تکان دهنده و آنچه (او به پیشانیاش میزند) به آن مربوط میشود برخوردارند، منو بخاطر صداقتم ببخشید! وقتی آدم چنین مخلوق شاعرانهای را روبرویش میبیند، تصور میکند که یک موجود اثیری و خدائی را نگاه میکند، چنین زیبا، یک نفس و آدم در هزار شعف و لذت ذوب میشود ــ اما وقتی آدم به روحش نگاه میکند ــ به این ترتیب فقط یک تمساح معمولی میبیند! (او پشت یک صندلی را در مشت خود میگیرد، صندلی به سر و صدا میافتد و به دو نیم میگردد.) تکان دهنده اما این است که این تمساح تصور میکند شاهکار خلقت است و تمام احساسات لطیف حقیقتاً منحصر به اوست. شما میتونید منو از پا به میخ سقف آویزان کنید، اگر خانمها بتوانند بجز سگ مو ابریشمی خود کس دیگری را دوست بدارند. فقط از عاشق شدن ناله و زاری کردن و اشگ ریختن را میفهمند. در حالی که مرد رنج میبرد و فداکاری میکند، آنوقت تمام دوست داشتن زن خود را در این متجلی میسازد که با لباس دنباله بلند این سو آن سو بچرخد و مرد را دست بیندازد. شما شانس نیاوردهاید که یک زن هستید، چون شما طبیعت زنها را میشناسید، به من وجداناً و شرافتاً بگید: آیا در زندگی خود یک زن دیدهاید که صادق، وفادار و مقاوم بوده باشد؟ شما چنین زنی ندیدهاید! وفادار و مقاوم فقط و فقط سالخوردهها و ناقصالخلقهها هستند. شما خیلی زودتر از دیدن یک زن وفادار میتوانید با یک گربه شاخدار یا یک پرنده نوک دراز سفید رنگ جنگلی مواجه شوید!
خانم پوپوف: اما اجازه بدید، پس چه کسی به عقیده شما در عشق وفادار و مقاوم است؟ مرد؟
ازمیرنوف: بله! مرد!
خانم پوپوف: مرد! (و طعنهآمیز میخندد) مرد در عشق وفادر و مقاوم است! اما این چیز واقعاً تازهای است. (تلخ) به چه حقی این ادعا را میکنید؟ مردها و وفاداری، مقاوم! حالا که ما تا اینجا پیش آمدهایم، بنابراین باید بهتون بگم که از تمام مردها که من شناخته بودم و میشناسم، شوهر خدا بیامرز من بهترینشان بود ... من او را عاشقانه دوست داشتم، با تمام احساسم، طوری که فقط یک خانم جوان و با فکر میتواند دوست داشته باشد؛ من جوانیام را به او دادم، سعادتم را، زندگیام، دارائیام، من مانند کافری او را میپرستیدم و ... و چه اتفاق افتاد؟ این بهترین مرد قدم به قدم و در بیپرواترین نوع به من دروغ گفت. پس از مرگش در میز تحریر او یک صندوق پر از نامههای عاشقانه پیدا کردم و در دوران زندگیاش ــ برام فکر کردن به این موضوع وحشتناکه ــ هفتهها من را تنها میگذاشت، در حضور من با خانمهای دیگر میلاسید، فریبم میداد، با پولهایم ولخرجی میکرد و احساسم را به تمسخر میگرفت ... و با تمام اینها او را دوست داشتم و به او وفادار بودم ... بله خیلی بیشتر، او مرده است و من هنوز هم به او وفادارم. من تا ابد خودم را در این چهاردیواری چال کردهام و تا لحظه مرگ این لباس سوگواری را از تن خارج نمیکنم ...
ازمیرنوف (تحقر آمیز میخندد): لباس عزا! ... من درک نمیکنم، شما فکر میکنید با کی صحبت میکنید. انگار که من نمیدانم چرا شما این شنل سیاه را پوشیدهاید و چرا شما خودتان را در این چهاردیواری چال کردهاید. معلومه که این را میدانم! چون این اسرارآمیز و شاعرانه است! شاید یکی از این اشرافزادهها از کنار این عمارت بگذرد، یا یک شاعر خل به بالا به سمت پنجره نگاه کند و با خود فکر کند: "اینجا تامارای اسرارآمیزی زندگی میکند که بخاطر عشق به شوهرش خود را در اتاقش دفن کرده." ما این ترفندها را میشناسیم.
خانم پوپوف (در حال پریدن از جایش): چی؟ چگونه جرئت میکنید به من همه این چیزها را بگید؟
ازمیرنوف: شما خودتان را زنده به گور کردهاید، اما در عین حال یادتان نرفته پودر به صورت خود بزنید!
خانم پوپوف: چگونه جرئت میکنید با من اینطور حرف بزنید؟
ازمیرنوف: ازتون خواهش میکنم داد نزنید، من که مدیر شما نیستم! به من اجازه بدید چیزها را به نام خودشان صدا کنیم. من زن نیستم و عادت دارم نظرم را آشکار بیان کنم! پس خواهش میکنم که داد نزنید!
خانم پوپوف: این من نیستم که داد میزنم، بلکه شما داد میزنید. ازتون خواهش میکنم منو راحت بذارید!
ازمیرنوف: پولم را بپردازید و من میروم.
خانم پوپوف: من به شما پول نخواهم داد.
ازمیرنوف: نه؟ پس شما پول را نمیدید؟
خانم پوپوف: از لج شما هم که شده یک سکه مسی هم نخواهم داد! شما باید منو راحت بذارید!
ازمیرنوف: من این افتخار را ندارم که شوهر و یا نامزدتون باشم، و به این دلیل ازتون خواهش میکنم تآتر بازی نکنید! (او مینشیند.) من این کار را نمیتونم تحمل کنم.
خانم پوپوف (از عصبانیت به سختی نفس میکشد): شما نشستید؟
ازمیرنوف: بله من نشستم.
خانم پوپوف: ازتون خواهش میکنم که برید!
ازمیرنوف: پول را بپردازید! (به خودش) آه، چقدر من شریرم، چه شریر!
خانم پوپوف: من مایل نیستم با مردم گستاخ صحبت کنم. برید بیرون! (بعد از چند لحظه دیگر) شما نمیرید؟ نه؟
ازمیرنوف: نه.
خانم پوپوف: نه؟
ازمیرنوف: نه.
خانم پوپوف: بسیار خوب ... (و زنگ را به صدا میآورد.)
ــ ناتمام ــ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر