تفاهم‎نامه.

متأسفانه این واقعیتی انکارناپذیر است که آدم عادی نمیتواند از تأثیر رویدادهای بزرگ جهان در امان بماند ــ وگرنه باید یا ناشنوا و گنگ بود یا یک سوئیسی. از آنجائی که نه همسرم و نه من به این دسته ممتاز تعلق داریم، بنابراین ما هم تحت تأثیر رسانهها و خبرهای بدی که گسترش میدهند زندگی میکنیم.
من اینجا بویژه به عادت سیاستمدارانی که در قدرتند و اخیراً مد روز شده است استناد میکنم. شما نمیتوانید در یکی از نشستهای مذاکره کمپ دیوید Camp David شرکت کنید، بدون آنکه از پیش بدانید چرا و به چه علت با شکست مواجه خواهید گشت. من این موضوع را در زیر بر پایه خانواده برگرداندهام ــ با نتیجهای یکسان.
من پیشنهاد میدهم: "امشب بریم بیرون."
بهترین همسر جهان میگوید: "باشه، بریم."
من شوکه میشوم. معمولاً همسرم تصمیمات سریع و روشن نمیگیرد. و در این وقت او هم محتاط شده بود.
"اما باید قبلاً یک تفاهمنامه تدوین کنیم."
من میپرسم: "چرا؟"
"برای اینکه بدونیم کجا میرویم."
تردیدی نبود: او کم و بیش و نیمه‎‎آگاه تحت تأثیر مذاکرات صلح قرار داشت. ظاهراً میخواست از پیش آمدن هر سوءتفاهمی جلوگیری کند.
او میگوید: "میتونه تصادفاً بین ما بخاطر چیز کوچکی بحث دربگیره. شاید حتی خدای نکرده دعوای درست و حسابی بکنیم. اما اگر ما بر سر تفاهمنامه روشن و واضحی به توافق برسیم، بعد میتونیم از پیش آمدن هر اختلاف نظری جلوگیری و صلح داخلی را تضمین کنیم."
آنچه او میگفت در واقع عاقلانه به گوش میآمد. من میگویم: "قبول."
"قصد من اینه: بریم سینما."
"چرا؟"
"برای دیدن یک فیلم."
"چه فیلمی؟"
"یک فیلم خوب. حالا میتونیم بریم؟"
خانم خود را در صندلی راحتی فرو میبرد و به ابرویش چین میاندازد؛ صدایش لطافت تهدید کنندهای به خود گرفته بود:
"عزیزم معنی «فیلم خوب» برای تو چیه؟"
"یک فیلم خوب فیلمی است که ازش خوشم بیاد."
"و اینکه مورد علاقه من هم باشه به حساب نمیاد؟"
"خوب، پس یک فیلم خوب فیلمی است که مورد علاقه هر دو نفر ما واقع بشه."
"ما نباید حتماً سلیقه یکسانی داشته باشیم."
درست میگوید. اغلب سلیقه ما یکسان است، اما ما نباید مجبور به این کار باشیم. من سکوت میکنم.
همسرم آهسته دستبالا را بدست میآورد: "میبینی؟ به این خاطر به یک پیماننامه احتیاج داریم. هر کدام از ما دلبستگی خودشو داره و مجازه که به دلبستگیاش تحقق ببخشه ."
من کمی به سرگیجه دچار شده بودم. من هرگز قصدم را از پیش اعلام نکرده بودم، و فکر میکردم که به سینما رفتن یکی از سادهترین کارهای دنیاست. آدم خانه را از در اصلی ترک میکند، به سینما میرود، فیلم را میبیند، از در اصلی دوباره وارد خانه میشود و برای خوابیدن به تخت میرود. تا حال این کار آسانی بود. و حالا، بدون هیچگونه دلیلی، همسرم مایل است خود را در برابر کوچکترین اتفاقی بیمه کند.
حالا، باید بالاخره به او حق داد. او نمیخواهد این ریسک را قبول کند که من در نیمه راه تغییر عقیده بدهم و ناگهان تصمیم بگیرم به سینما نروم، بلکه به سمت هنگ کنگ پرواز کنم ــ و او، تنها و درمانده در خیابان بایستد و نداند به کجا برود. و به این دلیل از من درخواست میکند که از قبل قصدم را توضیح دهم. "کدام صندلیها را انتخاب میکنیم؟" سؤالش تا اندازهای ناگهانی بود.
"بهترین صندلیها را. در وسط سالن."
"کدام ردیف؟"
"ردیف دوازده."
"و اگر صندلیهای وسط ردیف دوازدهم فروخته شده باشند ــ بعد چه میکنیم؟ برمیگردیم به خانه؟ صندلیهای دیگری را انتخاب میکنیم؟ بر سر فروشنده بلیط داد میکشیم؟ به راهنما رشوه میدهیم؟ تا سانس بعدی صبر میکنیم؟ به سینمای دیگری میرویم؟ قهوه مینوشیم؟ دعا میکنیم؟ خشمگین میشویم؟ من میخواهم بدانم که بعد چه میکنیم، افرایم Ephraim. چه؟ بگو به من!"
"من ... من نمیدونم. خداوند منو روشن خواهد کرد."
"خدا به این فکر نمیافته. و اگر هم به این فکر بیفتد ــ تو چه مدت میخواهی منتظر روشن شدن بمونی؟ خواهش میکنم جزئیات را دقیقاً به ساعت و دقیقه بگو."
میل به سینما رفتن در من به زیر صفر نزول میکند. آیا مگر باید هر روز یک فیلم دید؟ فردا بریم سینما.
بهترین همسر جهان دست بردار نبود:
"باشه بخاطر خواست صلح میپذیریم که ما در سینما هستیم. در فاصله میانپرده چه میکنی؟"
"در میانپرده به دستشوئی میروم."
"من این را کتباً میخواهم داشته باشم. با امضاء."
او یک دفتر یادداشت میآورد، تا گفتگویمان را صورت مجلس کند. او محکم و استوار تصمیم گرفته بود اجازه ندهد مانند همیشه ابهامی بوجود آید.
من از امضاء کردن خودداری میکنم. چه خواهد شد وقتی من در وقت میانپرده اصلاً به دستشوئی رفتن احتیاج نداشته باشم و یا دلم نخواهد به دستشوئی بروم؟ من به صدای درونم زمزمه میکنم: مواظب باش، مرد! و بلند گفتم: "عزیزم، عقیده تو در باره فیلم چه خواهد بود؟"
"چرا؟ منظورت چیه؟ چرا میپرسی؟"
"چون نمیخوام اجازه بدهم تو بعداً بگی که فیلم مزخرفی بود و ما میتونستیم وقت رو خیلی بهتر بگذرونیم، تو هم با سینمای مسخرهات، افرایم. من میخوام در تفاهمنامه بنویسی که تو قصد نداری با اینها منو متهم و سرزنش کنی. و من این توضیح رو همین العان میخوام، فوری!"
"یک لحظه صبر کن!" او از جا میجهد، و چشمانش میدرخشیدند. "آیا باز هم در سینما چسفیل خواهی خورد؟"
"البته! یک کیسه پر!"
"با صدای بلند؟"
"تا جائی که بتونم!" من هم حالا دست بالا را داشتم و مشتم را گره کرده بودم.
"و ترق ترق صدای کاغذها را درمیاری؟"
"مرتباً!"
ما در این نقطه از گفتگو در حال غلطیدن روی فرش بودیم.
"زن، من خفه‏ات میکنم!" اظهار قبلی قصدم با نفس نفس زدن شروع و به فریاد گرفتهای تبدیل میشود، زیرا در این وقت چنان لگد محکمی به معدهام میخورد که مجبور میشوم گردن همسرم را رها کنم. هر دو همزمان بلند میشویم و روبروی هم میایستیم، نفس نفس زنان، با چشمانی خونچکان، با موهائی پریشان و لباسهای پاره ...
بعد خنده رهائیبخشی از ما برمیخیزد. ما متحد و یکدل نزد خاخام میرویم تا تقاضای طلاق کنیم.
_ پایان _

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر