خرگوش.

 Melchior Vischer (1895-1975): Der Hase (1922)  
من یک رفتگر سالخوردهام. از آنجائیکه دیگر نیروی زیادی ندارم بنابراین روزانه فقط سه ساعت کار میکنم. به این دلیل خیلی زیاد وقت دارم. من میخواهم رویدادهای زندگیام را بنویسم؛ ممکن است نوشتهای از زندگی یک رفتگر بی اهمیت به نظر برسد؛ با این وجود اما آن هم دارای اهمیت است. ساده نویسیام را ببخشید. من نمیتوانم به شکل جملات پیچخورده ژاپنی بنویسم؛ همینطور از طراحی هوشمندانه سوژه هیچ چیز نمیفهمم. آری من تمام این چیزها را نمیدانم. ضرورتی هم به دانستنشان در اینجا نیست؛ این یک گزارش است.

ماه نوامبر بود. درختان جنگل در زیر نور قرمز رنگ خورشیدِ خسته ایستاده بودند. مه هنوز وجود نداشت؛ فقط تبخیر کوچکی از خزه خیس و سنگین نشان از زمان غیر تابستانی میداد. درختان کاج بوی صمغ میدادند. یک خرگوش جوان و کنجکاو از پیش خانوادهاش گریخته بود. او سرگردان بود، زیرا خزه و درختان کاج همه یکسان بودند. خرگوش نفس نفس میزد. تاریکی میآید و آخرین نور خورشید را خاموش میسازد. خرگوش در تاریکی کمی به جلو میرود؛ بعد اما خسته میشود. او دست و پایش را دراز میکند و به خواب میرود. صبح بسیار روشن بود. هنگامیکه خرگوش از خواب بیدار گشت چیزی شگفتانگیز میبیند: جنگل تمام شده بود و خود او در شکافی قرار داشت. در جلوی او دشتی وسیع، سبز و خاکستری و زرد گسترده بود و در انتهایش ابرها روی زمین قرار داشتند و خواب بودند. خرگوش خود را با ترس میچرخاند: جنگل آنجا بود، جنگل سیاه. دوباره سریع به دشت نگاه میکند: به نظرش میآید که دشت زن و مادر خوبی باید باشد. جنگل سیاه است، جنگل بد است، جنگل یک مرد است. و نگاهش بر روی دشت وسیع مادر میدود. ناگهان نگاهش متوقف میگردد، گوش چپاش میترسد و سریع رو به هوا سیخ میشود: آنجا، آنجا، آنجا ... در آن وسط چیزی قرار داشت، چیزی پهن و نیرومند. قلبش به طپش میافتد، او صدای سنگین و خفه این طپش را میشنود. او ترسو نبود، با این وجود مغز کوچکش فکر کرد آیا باید به سمت جنگل تاریک پشت سرش که مانند هیولای تهدیدآمیزی قرار داشت بگریزد یا اینکه به سمت آن چیز عجیب برود. پاهایش سریع بودند، کنجکاویش اما سریعتر بود. در این لحظه او میجهد: بر روی دشت سبز میدود. کُنده بزرگتر و بزرگتر میگردد؛ او اول خطوط و قوسهائی را تشخیص میدهد و بعد سوراخهای بزرگی که مانند آب میدرخشیدند. در این وقت مینشیند و چمباته میزند، فکر میکند، میگذارد گوشهایش بازی کنند. قلبش هنوز در فعالیت بود؛ اما آرامتر میطپید. چشمهایش اما در دریائی پر از کنجکاوی شنا میکردند.
ــ ناتمام ــ 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر