خرگوش.(6)

زن گم شده بود. من تنها بودم. و دوباره سؤال قدیمی آمد: چه کسی؟ بیقراری همراه همیشگیام بود. من لعنت شده بودم، زیرا که ناشکیبا بودم. من عجولم، اما دلیلش را نمیدانم. و جواب سؤال "چه کسی؟" که مانند خاک و همزمان طوفان است را هم نمیدانم.

من قصرم را آتش زدم. قصر سوخت و خاکستر گشت. زمانی که دیگر چیزی از آن باقی نماند مانند گذشته شروع به خندیدن کردم. خندهام بیصدا بود. خدمتکارم گریست و از پیشم رفت. دوباره من و خندههایم در جهان تنها ماندیم. شکوه کردن و خاکستر بر سر ریختن بیفایده بود. من این را میدانستم. بنابراین طلا در میان مردم میریختم و انسانها را شریرتر از آنچه که بودند میساختم. من کوچ میکنم. من یک گدا بودم. من یک گدای ثروتمند بودم. من در میان قاره آسیا به سفر پرداختم. من سوار یک کشتی شدم. من بر روی دریا راندم. من در استرالیا به خشکی رسیدم. من از میان شهرها میرفتم، از کوهها و از دشتهای وسیع میگذشتم. همیشه بیقراری و سؤالم "چه کسی؟" مرا همراهی میکرد. شبها در خرابهها میخوابیدم و با خندههایم خود را میپوشاندم. تمام حیوانات، همچنین حیوانات وحشی هم از من اجتناب میکردند.

جاده خاکی از دل جنگل بیرون زده و تاریک بود. تمام شب را از میان جاده عبور میکردم؛ نزدیک صبح دلم میخواست شمایل عیسی مسیح را ببوسم. اما صلیبی نداشتم؛ من فقط یک پارچه پاره و کثیف و یک عصای گرهدار محکم داشتم. یک وسیله مقاوم راهم را مسدود میسازد. ضربه آهستهای به در ساخته شده از چوب بلوط میکوبم. اینجا در زیر دستگیرهی در یک سوراخ کرمخورده در چوب بود. در این لحظه دست بر پیشانی میگذارم، تنفسم شدیدتر و چشمانم گشاد میگردند. من بیصبرانه و محکم به در میکوبیدم. در باز میشود. من به عصای خود تکیه میدهم و مستقم نگاه میکنم. آنجا یک قصر بود. یک خدمتکار آنجا ایستاده بود. او سؤال نمیکرد. کسی احتیاج ندارد از ژندهپوش دیوانهای سؤال کند. آدم صبر میکند تا او خود تمنا کند. من مدت درازی از در به تاریکی درون قصر نگاه کردم؛ بعد ناگهان داخل میشوم، به خدمتکار نگاهی نمیاندازم، مستقیم نگاه میکردم، فقط مستقیم. مصمم و محکم میگویم: "اینجا خانه من است." خدمتکار مرا از رفتار خشونتآمیزم شناخت. او دستهایش را بالا برد، چرخید، دوید و فریاد کشید: "ارباب برگشته، آیا میشنوید، اربابمان آمده است!" همه با عجله میآیند و گریه میکنند. در این موقع از خودم منزجر میگردم. زیرا من، کسی که همیشه آنها را کتک میزده، کسی که حالا مانند ولگردی بازگشته است، من لیاقت اشگهای آنها را نداشتم. حالت چشمانم خشمگین میگردند. آنها عقب مینشینند و اطاعت میکنند. من داخل قصرم میشوم. من گرد و خاک جاده و زمین و سالهای نشسته بر تن را پاک میشویم. وقتی از آب خارج میشوم، با تحقیر به بقچه محقرم نگاه میکنم؛ بعد جامههای تازه میپوشم. دوباره خدمتکاران با ترس این سو آن سو میرفتند. دوباره یک فعالیت آهسته دیوانه کنندهای در خانه بر قرار بود. سایهها در اتاقها و در دالانها بیشتر از روشنائی بودند. تمام روزها اینطور بود. من در اتاق سیاه و بزرگ بر روی یک صندلی راحتی با روکش سبز رنگ مینشستم. من خیره به روبرویم نگاه میکردم. من فقط رویا میدیدم؛ اتاق مرده و ساکت بود. من یک اراده و نیروی تازهای داشتم. من نمیخواستم در آن مورد دیگر فکر کنم. من نمیخواستم به هیچ چیز فکر کنم. شبها هم بر روی همان صندلی مینشستم. به نظر میآمد که نیروهای شر هیچ قدرتی بر کسی که بر روی صندلی سبز نشسته است ندارند. یک روز صبح یک مگس مرا از خواب بیحدم بیدار ساخت. من ضربهای زدم. او بر زمین افتاد و مرد. من ناگهان کاملاً بیدار بودم و وحشتزده. من تا حال هرگز حیوانی نکشته بودم، نگاهم منجمد میگردد. من به یک آگاهی دست مییابم که نه خوب بود و نه وحشتناک. پس از آن این فکر به سراغم میآید که این قتل پیشدرآمد قتلهای بعدی باید باشد. حالم ناگهان طوری میشود که انگار در تاریکی شب در کنار ساحل دریا ایستادهام: من زوزه طوفان را میشنیدم، اما تاریکی شب جلوی چشمانم را گرفته بود. من دریای غضبناک و سیاه را نمیدیدم؛ من فقط میدانستم که او آنجاست، کاملاً نزدیک. حالا دلم میخواست گریه کنم، اما نمیتوانستم. من میخواستم بخندم، اما نمیتوانستم. خورشیدی در این صبح نمیدیدم؛ فقط مه خود را په شیشه پنجره میفشرد و روز را خاکستری رنگ میساخت. همیشه قلبم در پائیز به طرز وحشتناکی میکوبد. چرا؟ من مانند آدم شکستهای روی صندلی راحتی نشسته و به سوئی نگاه میکردم. من هیچ چیز نمیدانستم. من چیزی نمیدانم. اگر آدم میدانست که من مگسی را کشتهام، و این کار را بعنوان دانستن به حساب میآورد، بنابراین باید من خیلی بدانم.

روزی خدمتکاران مرا به طور غریبی نگاه کردند. عجب روزی بود. دومین نگاهشان گستاخانه بود. من سرزنشان کردم. آنها خندیدند. بعد ناگهان مردی با کلاه سبز رنگ داخل اتاق میگردد. او از لای دستهای کاغد سندی خارج میکند و آن را به من میدهد. چهره مرد نه خشن بود و نه مهربان. او نه میخندید و نه گریه میکرد. در نگاهش نه رنجش میشد دید و نه رضایت. من کاغذ تاشده را میگیرم، آن را باز کرده و میخوانم؛ در آن لحظه حتی قدرت برای تعجب کردن هم نداشتم. ولی بعد تعجبم تمام میشود. من میخواستم فریاد بکشم، اما صدائی از میان لبان تلخم خارج نگشت. چشمم به روبرو در سیاهی ِ خلاء خیره بود. به آرامی متوجه شدم که بدهیام بیشتر از دارائیم میباشد. پولهای نقدم تمام شده بودند. من تهیدست بودم. من بدون خانه بودم. من این را میدانستم. من برخاستم و گفتم: "بله!" بعد آهسته ادامه دادم: "بردارید، هرچه به شما تعلق دارد بردارید." و به این ترتیب من میروم.

بولیسلاو Boleslav در نزدیکی قصر در یک کلبه ذغالسازی زندگی میکرد. من به آرامی از میان جنگل گذشتم. من فکر نمیکردم، من همه چیز را فراموش کرده بودم. ذهنم از فکر پاک شده بود. در این وقت بولیسلاو روبرویم ایستاده بود. با صورتی سیاه شده از ذغال و پیشبندی کثیف. من در گذشته به او فحش میدادم و او را کتک میزدم. حالا اما لال بودم. زیرا نمیتوانستم هنوز التماس کنم. بولیسلاو خود را به زمین میاندازد و پایم را میبوسد.
ــ ناتمام ــ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر