خرگوش.(4)

هفتههای متوالی در یک آبادی استراحت میکنیم. در آن نزدیکی یک شیر ماده، یک شیر نر و یک ببر زندگی میکردند. زمانی که شیر نر در کویر بود شیر ماده با ببر وفاداری زناشوئی خود را میشکست. شیر نر متوجه قضیه نمیشد، زیرا شیر ماده هر شب قبل از آنکه همسرش به خانه بازگردد در چشمه خود را میشست. من این موضوع را پنهانی گوش کرده بودم و از سر ناآرامی کار شریری انجام دادم. فریفتن حیوانات برای انجام کارهای انسانی بیحرمتی به طبیعت و اهانت به خداست! یک روز دستور دادم دور چشمه را با سنگ دیوار بکشند. شیر ماده آمد. شیر ماده بدگمان گشت. او چنگ بر زمین کشید؛ خاک را زیر رو کرد. این سو و آن سو رفت. سریعتر و سریعتر. او جستجو میکرد. من هم به دنبال چیزی بودم! چشمانش جرقه میزدند. چشمانش بی جلا میگردند. او نفس نفس میزد. او خسته شده و به ستوه آمده بود. او دراز میکشد. ببر میآید، او را میبیند و به سمت دیوار خیز برمیدارد. سرش به دیوار میخورد و به خونریزی میافتد. او برمیگردد، خیز میگیرد و دوباره به سمت سنگها میپرد. سنگها از جایشان تکان نمیخوردند. ببر برای سومین بار آزمایش خود را تکرار میکند؛ او کاملاً سست و ضعیف شده بود. با نیروی عظیمی مانند فنر به سمت سنگ ظالم میجهد. این بار با جمجمهای درهم شکسته بر خاک میافتد و میمیرد. شیر ماده با چشمانی از عشق و ناامیدی صحنه را تماشا میکرد. او در نوبت سوم جهیدن ببر پنجه چپش را با خستگی کمی بالا میآورد؛ و هنوز آن را بر زمین نگذاشته بود که ببرش میمیرد. در این لحظه شیر نر از میان شاخ و برگها ظاهر میگردد. ابتدا نعرهای میکشد؛ شیر ماده میخواهد عقب بکشد و برود اما جرئت این کار را نداشت. ناگهان شیر نر ساکت میشود. او خود را چمباته و آماده پریدن کرده بود. چشمان پرسشگرش گاهی به سمت ببر مرده و گاهی به سمت شیر ماده که در حال لرزیدن بود میچرخیدند و در انتظار پاسخ بودند. او سرش را بلند میکند؛ سوراخهای بینیاش میلرزیدند و بوی غریبه را به درون خود میکشیدند. سپس میپرد و شیر ماده را میدرد. و بعد میان شیر ماده و ببر دراز میکشد و مدتی طولانی همانطور که سر خود را به سوی همسرش نگاه داشته بود باقی میماند. سحرگاه در سکوت و آرام به کویر میرود. او دیگر بازنگشت. من مدتی طولانی به این ماجرای بزرگ اندیشیدم و در این حال بیقراریم را فراموش کردم. به زودی در شب صدای زوزه شنیدم؛ سگهای بزدل کویری آبادی را محاصره کرده بودند. به ضرب تازیانه آدمهایم را در همان شب مجبور به ساختن تابوتی از سنگ برای شیر ماده و ببر کردم. صبح باز هم ناآرامی قلبم را در چنگ گرفت. من یک بار دیگر شتربان را تازیانه زدم؛ ما آبادی را ترک میکنیم و در میان کویر براه میافتیم! ما انسانها، شتربانان! حیوانات، شترها!. در روستائی عربی یک یهودی پیشم آمد. او به زور میخندید. من به او توجهای نکردم، زیرا من در این لحظه فرمان برپا ساختن چادر را میدادم. او از جایش تکان نخورد. او در گوشم زمزمه کرد. بدون آنکه بدانم او از من چه میخواهد سری به علامت تائید تکان دادم. او با عجله دور میشود. و وقتی او دوباره بازگشت با خود یک زن آورده بود. زن مانند یک حیوان زیبا بود. من به او نگاه کردم. زن به چشمانم نگاه کرد و بعد سرش را به آرامی خم کرد. من یک کیسه سکه نقره برای دلال محبت پرت میکنم. پیرمرد خودش را به زمین میاندازد و قصد بوسیدن پاهایم را میکند. من لگدی به او میزنم. او با شوق زیادی کیسه پول را میبوسد. من دست زن را میگیرم و با او داخل چادر میشوم. من ابداً او را لمس نکردم. پس از چند ماه باز براه افتادیم. زن وقتی رفتم را دید گریه کرد. من اما خیلی کم به عقب سر خود نگاه میکردم. برای یک لحظه فکر کردم که پوست گربه پر از طلای خود را برایش پرت کنم. زن به دنبالم میآمد. من از یک چشمه سواره گذشتم. زن باز به دنبالم میآمد. در این وقت پوست گربه پر از طلا را در آب گودی پرتاب کردم. بعد ما دوباره از میان کویر گذشتیم. یک کاروان کوچک. کاروانی از ناامنی و بیقراری. هنگامی که من پس از هفتهها در یک بندر آفریقائی سوار یک کشتی تجارتی شدم هنوز هم صدای هق هق گریه زن را میشنیدم.

مدتها بر روی دریا میراندم. وقتی شبها طوفان زوزه میکشید من آرامتر میگشتم. فقط در آشفتگی عناصر آرامش مییافتم. اما از باد هم کلمه "چه کسی؟" را میشنیدم. من بر روی عرشه کشتی به این سو آن سو میدویدم. من به کابینم هجوم بردم، چمدانم را برداشتم، با عجله به عرشه بازگشتم و آنچه در آن بود را در دریا ریختم. سپس شروع به خندیدن کردم. خندهام چنان بی صدا بود که حتی طوفان هم دچار سکوت میگشت. و در دوردستها بر روی دریای شبانه خندههای بیصدا شنیده میشد. بیقراریم بزرگ بود. بیقراریم چنان بزرگ بود که دیگر نمیتوانستم دچار تردید شوم. در کشتی همه از من اجتناب میکردند. من با خندههایم تنها بودم. در سنگاپور لنگر انداختیم و تمام مسافران پیاده شدند.
ــ ناتمام ــ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر