خرگوش.(12)

 
البته در فصل پائیز هنوز کمی ناآرام بودم؛ قلبم در هفتههای این فصل کاملاً در اضطراب بود. من از پلیسها که هرگز از آنها ترسی نداشتم میترسیدم. همیشه خیال میکردم میتواند هر لحظه از تاریکی کسی به سویم بپرد و تعقیبم کند. من نیرومندتر و محکمتر بر روی زمین تف میکردم. من با امیالم خود را مست میساختم. با تمام این احوال خوب جارو میکردم. شب بود. من گاریام را رو به جلو هل میدادم. در این وقت کسی در سر راهم ایستاده بود. کوچک و با لباس ژنده. او یک دختر بود. من پیش او میروم. دختر سخت میگریست. من میپرسم "چرا گریه میکنی؟". "من خیلی شپش و کک دارم". "مگر کسی تو را نمیشورد؟". "پدر و مادرم مردهن". "چکار میکنی؟ کجا زندگی میکنی؟". "من تو خیابون گدائی میکنم". در این وقت به دختر دلداری میدهم و دستم را روی سرش میگذارم. من از شپشها نمیترسیدم. به او گفتم "با من بیا" و دستش را دردستم گرفتم، با دست چپ گاری را بلند کردم و از پشت سرم آن را کشیدم. ما کاملاً آهسته میرفتیم. وقتی به خانه در نوومبرپلاتس رسیدیم به دختر گفتم که صبر کند. من از جلو رفتم تا ببینم که دوستانم چه میکنند. آنها در خواب بودند. من دوباره بالا رفتم و دختر را با خود به پائین بردم. در گوشهای که من میخوابیدم، برایش جای خوابی آماده کردم. بعد هر دو برای خوابیدن دراز کشیدیم. دختر در کنار من خوابید. من از شپشها نمیترسیدم. صبح فردا وقتی دوستانم دختر را دیدند اصلاً شگفتزده نشدند. وقتی به آنها گفتم که دختر چه کسی است، آنها دلشان برای دختر سوخت. آنها خود را نشستند و آب مانند یخ سرد شستشوی خود را که در کوزه بود به دختر واگذار میکنند. من آب را در یک قابلمه میریزم و روی آتش گرم میسازم. بعد لباس کودک را در میآورم و او را میشورم. یکی از مردها موهای دختر را کوتاه میکند، دیگری پیراهن تمیزش را که تنها در کریسمس به تن میکرد به او میدهد. مرد دیگر مدتی طولانی در گوشهای جستجو میکند تا عاقبت یک دامن قرمز پشمی که متعلق به همسر فوت شدهاش بود بیرون میکشد. من بلوز پاره را تا جائیکه امکان داشت خوب تمیز میکنم. بعد یک پالتوی کهنه پیدا میشود که من آن را اندازه تن او میکنم. یکی ناگهان میپرسد: "اسمت چیه؟". دختر با خجالت جواب میدهد "ماریا". حالا او آنجا ایستاده و تمیز بود. یکی میگوید "ما میخوایم تاس بریزم ببینیم پدرت چه کسی باید بشه!". ما چمباته زدیم و تاس ریختیم. "یک!". "سه!" "شش!" من باقی مانده بودم. من تاس میریزم. "نه!". آنها میگویند: "تو باید پدر باشی! خوب ازش مواظبت کن!". در این صبح آنها عرق نخوردند. آنها حتی به سر کار رفته و خودشان جارو کردند. من آخرین نفر بودم که اتاق را ترک کردم. ماریا میگوید: "پدر، تو خیلی پیری؟". من میپرسم: "چرا؟". "چون موهات خیلی سفیده". انگشتهایم را داخل موهایم میکنم و چند تار از آنها را میکنم. آنها در دستم بودند. من به آنها نگاه میکنم. موها سفید بودند. من جوابی نمیدهم و خارج میشوم. من کارم کمتر شده بود. دیگر هرگز رفقایم در خانه نماندند و عرق ننوشیدند. آنها دیگر حرفهای خشن نمیزدند و شوخیهای مبتذل نمیکردند. آنها مانند من با ماریا به مهربانی رفتار میکردند. فقط یکشنبهها به میخانه میرفتیم؛ وقتی به خانه برمیگشتیم دختر در خواب بود. گرچه ما مست بودیم اما باز برای بیدار نساختن ماریا سر و صدا نمیکردیم.

ماه نوامبر بود. من جارو میکردم. نزدیک ظهر بود. ماریا بزودی برایم غذا میآورد. در میان شلوغترین ترافیک، در میان بزرگترین ناآرامی آنجا ایستاده و آرام جارو میکردم. در این وقت سرم را اتفاقی بالا میآورم. یک نگاه مرا نشانه گرفته بود. کوتاه، بعد او دوباره میرود. او. آن مرد. چشمهای او به من نگاه کرده بودند. چشمهایش محکم نگاه کرده بودند، مانند شیشه. او کاملاً معمولی دیده میگشت. چیز بخصوصی در او نبود. یک بیتفاوت در میان بیتفاوتهای هر روزه. یک مرد از جمعیت و در میان جمعیت. گوشهایم میلرزیدند. چشمهایم میلرزیدند. لبهایم میلرزیدند. چانهام میلرزید. دستانم میلرزیدند. زانوهایم میلرزیدند. من میلرزیدم. یک جریان به ذهنم هجوم میبرد، داغ. بعد جریانی مخالف آن، سرد. کسی که من جستجویش میکردم آنجا بود، کسی که بخاطرش پیر گشته بودم. من میخواستم با عجله جلو بروم. در لحظهای که او مرا نگاه میکرد قادر به این کار نبودم. در آن لحظه دلم میخواست فرار کنم. زیرا چیزی وادار کردنی و راندنی در چشمانش بود. اما حالا میتوانم به سمتش هجوم ببرم! او دیگر به من نگاه نمیکرد. او از آنجا میرود. او خیلی دور شده بود. دیگر به زحمت میتوانستم او را دوباره بشناسم. من فریاد کشیدم، خندیدم، دستور دادم، گریه کردم: " تو نباید از چنگم فرار کنی!" تو نه! یک زندگی انتظار تو را کشیدم. حالا باید به من بگوئی که هستی. تو زندگیام را با نگاه کردن به من کشتی. حالا باید حساب پس بدهی. زندگی تو برای از دست رفتن زندگی من. این فکر طوفانی در من به راه انداخت و من شروع به دویدن کردم. در تعقیب او! من به گاری میخورم و میافتم. او کاملاً به پائین و گوشه خیابان رسیده بود. من به دنبالش میدوم. نفسم به خسخس کردن افتاده بود. او در گوشه آن خیابان بود. من سریعتر میدوم. گوشه خیابان به من نزدیکتر میگشت، گوشه حالا آنجا بود. من از کنارش میگذرم. من دیگر به او نگاه نکردم. من صبر کردم. اما، آنجا، آنجا، آنجا، او هم میدوید. او کاملاً بالای خیابان بود، در گوشه خیابان بعدی. من دوباره میدوم. بعضی از مردم قصد نگهداشتن مرا داشتند. من آنها را به کناری هل میدادم و میدویدم. من دیگر صدای خس خس ریهام را نمیشنیدم، من دیگر هیچ چیز نمیشنیدم. من فقط نگاه میکردم. من او را میبینم. من کمی نزدیکتر میشوم. اما حالا او دوباره در آن گوشه خیابان بود. اما نه، تو نمیتوانی از چنگم فرار کنی. نه، این بار نمیتوانی.
ــ ناتمام ــ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر