خرگوش.(11)

 
بعد از ساعتها سرگردانی عاقبت اتاق رئیس رفتگران را مییابم. من در میزنم و داخل میشوم. او آنجا نبود. من روی یک نیمکت مینشینم و منتظر میمانم. لازم هم نبود که کلاهم را از سر بردارم، زیرا دیگر کلاهی نداشتم. بزرگ و ساده آنجا نشسته بودم. عاقبت رئیس رفتگرها میآید. من کارتم را نشان میدهم. او آن را میگیرد و چیزی رویش مینویسد و مرا با آن به اتاق بعدی میفرستد. آنجا یک پیشبند چرمی، یک کلاه سیاهرنگ با آرم شهر، یک بیل، یک جارو و یک گاری بعلاوه سه کرون بعنوان دستمزد به من داده میشود. فردا هفت کرون دیگر خواهم گرفت، چهار کرون برای عوارض اداری از دستمزدم کم میگردد، و ضمناً کارم دیروقت عصر است. من با کلاه تازهام با کمی سختی سلام میدهم، گاری را برمیدارم و جارو و بیل را رویش میگذارم. و بعد آن را رو به جلو و به طرف خیابان هل میدهم. یک نفر مرا از پشت صدا میزند: "در نوومبرپلاتس، خانه شماره چهار، پشت ساختمان دست چپ در زیرزمین محل خواب شماست. آنجا به همراه سه نفر دیگر هستید!" من میگویم "بله، بله". نوومبرپلاتس زیاد دور نبود. من با گاریام شش خیابان آن چار گوش را بالا و پائین میرفتم. میایستم. در یک نانوائی یک قطعه نان میخرم. بعد جارو کردم. و بعد به رفتن ادامه دادم. و دوباره جارو کردم. من مخصوصاً وجداناً جارو میکردم و فقط به این کار فکر میکردم. به این ترتیب حداقل میتوانستم خودم را چند ساعت از این سؤال نجات دهم، سؤالی که همیشه و همیشه دوباره به سراغم میآمد. شب شده بود که کارم تمام شد. من روی زمین تف میکنم، بیل و جارو را در گاری میگذارم. قطعه نانی را که برایم باقی مانده بود از جیب در میآورم و با ولع میخورم. بعد به گاری هل کوچکی میدهم و آن را از پشت سرم به سمت نوومبرپلاتس، خانه شماره چهار میکشم. من از میان در فرعی به ساختمان پشتی میروم، گاریام را کنار دیوار قرار میدهم و کورمال از پلهها پائین و به زیر زمین میروم. در پشت یک اتاق صدای صحبت مردها را میشنوم. در را باز میکنم. یک شمع بر روی بشکهای روشن بود. سه مرد مست داد میزدند و به من که داخل شدم نگاه کردند. من صدایم را آگاهانه بلند کردم و گفتم "من رفتگر جدیدم". "از کجا میآئی؟". "از خیابان. من تا حالا جارو میکردم". مردها فریاد میکشند "چییییی؟" و از جا میپرند. "تا شب؟ تو زیادی تمیز میکنی!" و با این حرف به من حمله کرده و کتکم زدند. بعد من در گوشهای نشستم. آنها در گوشه دیگر. ما بزودی به خواب میرویم.

آن سه رفتگر با من دوست شدند. من خیابان آنها را هم جارو میکردم. از صبح زود تا شب. آنها در این ضمن در آن سوراخ میماندند و الکل مینوشیدند. من با کمال میل جارو میکردم. من اساسی جارو میکردم. من هیچ چیز بجز ریتم معمولی و یکنواخت جارو کردن را نمیدیدم. به این ترتیب به چیز دیگری فکر نمیکردم. شبها به خانه میرفتم، گاهی آنها مرا میزدند، گاهی به خواب مستی فرو میرفتند. من فوری از خستگی میخوابیدم. تنها به این طریق میتوانستم میان ناآرامی خیابانها آرامش خاصی داشته باشم. با این حال آرامشی که من آن را گاهی کمینکرده احساس میکردم. اما چه اهمیتی داشت. لااقل من دیگر به شتاب کردن برانگیخته نبودم. و این خیلی ارزش داشت. این خیلی خیلی ارزش داشت. و من جارو میکردم جارو میکردم و جارو میکردم. بیست و چهار خیابان را من در روز جارو میکردم. من یک سال تمام این کار را کردم. هنگامیکه روزی به خانه بازگشتم، دیگران فریاد کشیدند: "تو رفتگر نیستی! تو یک نوکری!" من جوابی نمیدهم. برای من همه چیز بیتفاوت بود. "آره، تو یک نوکری!" یکی از آنها نزدیک میشود و با مشت به صورتم میکوبد: "تو باعث شرم مائی. یک رفتگر حقیقی باید عرق بنوشه. یک رفتگر حقیقی عرق مینوشه!" ناگهان همه محاصرهام میکنند: "تو باید عرق بنوشی! زود باش! بنوش!" کسی که با مشت به صورتم کوبیده بود میگوید "بنوش!" و بطری  را با عرق سگی جلویم میگیرد. و من نوشیدم، اول با انزجار، بعد با ولع. تا اینکه خوابم میبرد. یک صدای کلفت میگوید: "حالا یک رفتگری حقیقی هستی". بعد دیگر چیزی نشنیدم.

من خوب عرق مینوشیدم. من خوب جارو میکردم. به ابن ترتیب فکر هرچه بیشتر و بیشتر از من دور میگشت. من کثیف بودم. من روی زمین تف میکردم. من با نگهبان دعوا میکردم. تابستان بود. من میخندیدم وقتی خدمتکار خانهای شیر را زمین میریخت، وقتی گاری میوه و یا سبزی از کنارم میگذشت من با عصبانیت جارو میکردم و گرد وخاک متراکمی به هوا بلند میکردم. بله، وقتی یک پسر شیرینیساز با کیک زیبا و بزرگی از مسیر جارو کشی من رد میشد گرد و خاکم کاملا چربیدار میگشت. وقتی درشکه میگذشت من از پشت به درشکهچی فحش میدادم. من عرق مینوشیدم. من جارو میکردم. من عرق مینوشیدم. بخصوص یکشنبهها خندهدار بود. ما چهار نفر به میخانهای میرفتیم و از ظهر تا شب آنجا میماندیم. مشتریهای دائمی داد میزدند "رفتگران!" و روسپیها فریاد میزدند "بیائید ما رو جارو کنید!" و میخندیدند. ما عرق مینوشیدیم، ما دعوا میکردیم، ما داد میزدیم. من روی زمین تف میکردم. من رفتار خشنی با زنها داشتم. و به این دلیل احترامم نزد رفقایم بالا رفت. آنها میگفتند "او یک رفتگر حقیقی شده" و به نشانه تائید میخندیدند و به سلامتی من مینوشیدند. تا سه سال زندگی من به این صورت بود. من جارو میکردم، عرق مینوشیدم، فحش میدادم و بر روی زمین تف میکردم.
ــ ناتمام ــ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر