خرگوش.(8)

 
زندگی من عادلانه بود؛ حداقل ناعادلانهتر از زندگی بقیه مردم نبود. من وقتی در اتاقک کوچکم در سیاهی شب شمع میسوخت به شعله آن مدتها نگاه میکردم. و من آتش میدیدم، چیزی بجز آتش نمیدیدم. دیگر اشباح و چهرههای فراموش یا گمگشته از شعله آتش به سمت من خارج نمیگشتند. دیگر هیچ سؤالی محتاج جواب نبود. میتوانستم ادعا کنم که تقریباً آزاد بودم. هر شب به جای دعا کردن به شعله شمع نگاه و بعد آن را خاموش میکردم. مردم میدویدند. درها و پنجرهها باز میشدند. ناقوسها به صدا آمده بودند. بعد طبلها خبر جنگ را به گردش انداختند. من این را شنیدم و خندیدم، خندیدم، خندیدم. بعد با صدای بلند در میان خانه فریاد زدم: "نه، نه، نه!" من به طرف بازار دویدم. من زنها را با فریادم از کنار چشمه لولهکشی شده راندم. من برگشتم. از پلهها بالا رفتم و به اتاقک کوچکم رفتم. آنجا شیشه پنجره را شکستم. بعد پائین رفتم، دوباره برگشتم بالا. وقتی استادم از من پرسید: "کی میخواهی خودت را برای رفتن به جنگ معرفی کنی؟" به نظرم آمد که مغز از سرم میخواهد بپرد، خندهام مانند غرش یک گاو نر بود؛ بعد اما ناگهان ساکت گشتم. من فقط صدای نفسهایم را میشنیدم. دوباره از پلههای چوبی بالا دویدم و به اتاقم رفتم. آنجا خودم را روی تخت خم کردم و فقط مرتب با خود تکرار میکردم: "من نمیخواهم بازی کنم، من نمیخواهم! دور باد ورق پادشاه! دور باد!" بعد صدائی توهین آمیز و خفه در گوشم میپیچد: "تو باید، تو باید!" من دیگر نمیتوانستم اینجا را تحمل کنم. در جلوی چشمانم یک دست همراه با ورقهای بازی را میدیدم که ظاهر و دوباره محو میگشت. من از خانه به بیرون هجوم بردم، از میان شهر به سمت مزارع دویدم. ورقها! ورقها! آنها مرتب دایرهوار به دور شهر میچرخیدند. دست و ورقها عقب نمینشستند. ماه روشن میشود؛ وقتی من دوباره لهله زنان جلوی خانه بشکهساز ایستاده بودم و آهسته، خیلی آهسته از پلهها برای رفتن به اتاقم بالا میرفتم ماه بیرنگ شده بود. من خسته بودم، اما نمیتوانستم بخوابم. فقط یک رویای زنده میتواند محو نگردد. دست مانند سوسک بزرگ و بد شکلی میخزید و از پلهها بالا میآمد، ورقهای بازی را بر روی لحافم میریخت و صدائی بیطنین فریاد میکشید: "بازی کن!" ــ من داد میزدم: "من نمیخواهم!" و از سوی دیگر صدا میآمد: "تو باید بازی کنی. پادشاه این را میخواهد!" و در اتاق، ورق بازی با عکس پادشاه بسیار بزرگ شده بود. ــ "پادشاه خجسته باد، اما من هرگز ورقبازی نکردهام، من نمیخواهم!" ناگهان چنین به نظر میآید که انگار کارتها به من میخندند، اما سرد و محکم، مانند خنده قانون. و آن وحشتناکتر از خنده بیصدا بود. مطمئناً قانون به کسی که از قبل برای جنایت تعیین شده است و بخواهد بخاطر حفظ زندگیاش فرار کند، قبل از آنکه او دست به چنین عملی بزند به این نحو میخندد. در این وقت قانون خواهد خندید، بدون سر و صدا. حتی خطوط چهرهاش هم نمیتوانند خنده او را لو دهند و با این حال همه میدانند: اینجا کسی میخندد. درست به همان شکل هم ورقهای بازی میخندیدند و از میانشان دستورها صادر میگشتند: "بازی کن! در این سمت پادشاه است؛ در سمت تو سربازان مزدور! اینجا دستور داده میشود، آنجا اطاعت میگردد. بنابراین اطاعت نما و بازی کن!". صدای من کاملاً آهسته شده بود: "نه، نه!" و از طرف مقابل گفته میشد: "شروع کن! ورقها اینجا هستند، تو باید بازی کنی!". "من باید؟" این را من نپرسیدم، بلکه یک صدای دیگر از درونم آن را پرسید. "تو باید!" بعد به خوابی بدون رویا فرو رفتم. و گامها دقیق و کوتاه میغریدند. طبل صدای خفهای میداد. سوت صدای تیزی داشت. و آنها شروع به پیشروی کردند. خورشید بالا آمد و از پنجره نور تاباند. ضعیف و شکننده خودم را بلند کردم. اما در این لحظه دوباره در تخت فرو میافتم و یک فکر در من قدرت میگیرد: من نتوانستم آن مرد را در زمان صلح وقتی همه چیز روال منظمی داشت پیدا کنم. حالا جنگ است، حالا لحظهای است که همه چیز درهم است، طوری که همه چیز برعکس گشته، ماهی به خشکی میپرد و موش صحرائی در آب؛ حالا هم میتوانی او را پیدا کنی. تو میتوانی او را بعنوان جنگنده پیدا کنی. شاید او بعنوان دشمن در مقابلت قرار گیرد. تو میتوانی او را سوراخ سوراخ کنی، زیرا این کار حتی وظیفه تو میباشد. برای این کار به تو دستور داده میشود. اما او هم میتواند تو را بکشد، زیرا به او هم این دستور داده میشود. همه چیز یکسان است. یا اینطور و یا آنطور، در هر صورت از او رها خواهی گشت. "ورقها برایم کافیاند! من بازی میکنم!"

زمین خود را سریعتر میچرخاند. طوفانها و ابرها ترسناک بودند. نور ماه مانند خورشید میدرخشید، نور خورشید مانند نور ماه سرد بود. درختها و سنگها تکه تکه شده بودند. بدون هیچ دلیلی در هوا انتقام موج میزد. افقها خونین بودند، از کوهها دود برمیخواست. رودخانهها گرم و انسانها سرد و خصمانه گشته بودند. برادر به برادر "شیطان!" میگفت و هر دو قبلاً از یک گاو شیر مینوشیدند.
ــ ناتمام ــ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر