خرس.

Anton Tschechow
بازیگران:
هلنه ایوانوونا پوپوف Helene Iwánowna Pópow یک بیوه جوان، زمیندار.
گریگوری استپانوویچ ازمیرنوف Grigórji Stepánowitsch Smírnow زمیندار.
لوکا Luká خدمتکار پیر مخصوص خانم پوپوف.
یک باغبان. یک گاریچی. تعدادی کارگر.
محل نمایش: ملک خانم پوپوف.

زمان: زمان حال.
سن نمایش یک اتاق پذیرائی شیک تزئین شده را نشان میدهد.
بازیگران در سمت راست و چپ اتاق مینشینند.
خانم پوپوف بیوه جوانی است با دو گودی در گونهها، و ازمیرنوف مردی است میانسال.
اسامی کسانی که از آنها در طول نمایش نام برده میشود: نیکولای میکائیلوویچ Nikolai Michailowitsch، ریبلوف Riblów، کورتچاگین Kortschágin، ولاسوف Wlássow، ولیکان Welikán، تامارا Tamára، پلاگیا Pelagéja، زیمیون Simión، گروسدیف Grúsdew، ایروشویتچ Iroschéwitsch، کورسین Kúrzin، مازوتوف Masútow، داشا Dáscha.

صحنه اول.
خانم پوپوف (فرو رفته در ماتمی عمیق، در سمت راست روی مبل نشسته و به یک عکس خیره شده است.)
لوکا: این درست نیست، خانم عزیز ... شما خودتونو از بین میبرید. کلفت و آشپز برای پیدا کردن تمشک بیرون رفتهاند، همه چیز، هر آنچه نفس میکشد از بودن خود خوشحال است، حتی گربه هم راه لذت بردن را بلد است ــ در حیاط آهسته و نوک پنجه راه میرود و پرنده شکار میکند؛ فقط شما تو اتاق چمباته میزنید، انگار در صومعهاید و اصلاً خوشی ندارید ... بله، اگر واقعاً آدم حساب کند شما یک سال میشود که خانه را ترک نکردهاید.
خان پوپوف: و هرگز هم خانه را ترک نخواهم کرد ... به چه دلیل؟ زندگی من تمام شده است... او در قبر آرمیده، من خودم را در این چهار دیواری دفن کردهام... ما هر دو مردیم.
لوکا: این هم از جواب شما! واقعاً غیر قابل تحمل کرد! نیکولای میکائیلوویچ فوت کرده است، این خواست خدا بود، خدا به او آسایش ابدی بدهد ... شما بقدر کافی سوگواری کردهاید، حالا اما بس است، وقتش رسیده که تمام کنید. آدم که نمیتواند تا ابد گریه کند و لباس سیاه بپوشد. زن من هم سالها پیش مرد ... من سوگواری کردم، یک ماه تمام گریه کردم، و بعد کافی بود. آیا مگر میشود تا ابد مرثیه خواند؟ این یک ماه هم زیادیش بود. (او آه میکشد.) شما همه همسایهها را فراموش کردهاید ... شما نه بیرون میروید و نه میخواهید که مهمان پیش شما بیاید. ما زندهایم، میبخشید، اما مثل عنکبوتها اصلاً نور مهربان روز را نمیبینیم. لباسهای مهمانی توسط موشها خورده شدهاند ... اگر لااقل مردمان خوبی وجود نمیداشتند، اما در تمام این حوالی پر از آقایان است ... در ریبلو Riblow هنگ افسران قرار دارد ــ سهل و شیرین، آدم نمیتواند سیر نگاه کند! و در اردوگاه هر جمعه مجلس رقص برپا است، و هر روز موسیقی نظامی اجرا میشود ... آه، خانم مهربان عزیزم! شما با این جوانی و اینچنین زیبا، کاش فقط شما خوشی زندگیتونو میخواستید ... زیبائی برای همیشه داده نشده است! اگر به این نحو ده سال به سر برسد، بعد با کمال میل رژه خواهید رفت تا با این کار دل آقایان افسران را بدست بیاورید، اما آن وقت دیر خواهد بود.
خانم پوپوف (مصمم): ازت خواهش میکنم که دیگه برام هرگز از این صحبتها نکنی. تو میدونی که بعد از مرگ نیکولای میکائیلوویچ زندگی برای من تمام ارزشهای خودشو از دست داده ... تو فکر میکنی که من زندهام، اما فقط اینطور به نظرت میرسه ... من در کنار قبر سوگند خوردم که این لباس عزا را درنیارم و از جهان چشم بپوشم ... میشنوی؟ امیدوارم روح رفتهاش ببینه که چطور او را دوست دارم ... بله، من میدونم که برای تو این راز سر بستهای نیست ــ او رفتارش اغلب نسبت به من ناعادلانه بود، بیرحمانه و ... او به من وفادار نبود، اما من تا دم مرگ وفادار خواهم ماند و به او ثابت خواهم کرد که چگونه عاشق بودهام .. آنجا در آن دنیا او مرا همانطور خواهد یافت که تا قبل از مرگش بودم ...
لوکا: این کلمات به خاطر چه ... خیلی بهتر بود که شما در باغ قدم میزدید یا دستور میدادید که توبی Tobby یا ولیکان Welikan را آماده کنند تا دوباره یک بار پیش همسایهها به مهمانی میرفتید.
خانم پوپوف (میگرید): آه!
لوکا: خانم مهربان! خانم عزیز مهربانم! چه شده؟ به خاطر مسیح! ...
خانم پوپوف: او توبی را خیلی دوست داشت! او همیشه وقتی پیش کوتشاگینز Kortschagins و ولاسوفز Wlassows میراند میگذاشت که توبی را به کالسکه ببندند. چه عالی او کالسکه میراند! چقدر قشنگ دیده میشد وقتی با تمام قدرت افسار را بطرف خودش میکشید! به یاد میاری؟ توبی، توبی! بذار امروز بهش یک هشتم بیشتر جو برای خوردن بدن!
لوکا: اطاعت میشود.
(صدای یک زنگ طولانی شنیده میشود.)
خانم پوپوف (میلرزد): چه کسی است؟ بگو که من پذیرای کسی نیستم!
لوکا: اطاعت میشود! (او از میان اتاق میگذرد.)
ــ ناتمام ــ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر