خرگوش.(14)

در هیچ کدام از روزها خوشحال نبودم. لحظهای آسایش نمییافتم. من میایستادم و جارو میکردم. چشمانم شتاب میکردند. گوشهایم در میان شلوغی خیابان صدای آهستهای را میشنوند. صدای آهسته کورمال راه رفتن پنجه پای کوچکی بلند میشود. من بد جارو میکردم. من پریشان بودم. من حرفهای ماریا را نمیشنیدم. من لعن و نفرینهای رفقایم را هم نمیشنیدم. هیچ چیز نمیشنیدم. من فقط یک چیز را میدانستم، و همیشه و همیشه فقط یک چیز را: کسی از قتل باخبر است، کسی شاهد بوده است، و آن کس یک خرگوش بود. یک خرگوش! من از درشکهچی میپرسم: "آیا خرگوش را ندیدی؟". او شلاقش را بالای سر اسبها تکان میدهد و میخندد. من آزاد نبودم. من هنوز مانند دیگران آزاد نبودم. تا زمانی که من خرگوش را نیابم آزاد نخواهم بود. من به دنبال درشکه دویدم؛ آنجا خرگوشهای مردهای قرار داشتند. شاید خرگوش من هم در میانشان باشد. من خودم را روی تک تک خرگوشها خم و به چشمهای منجمد گشتهشان نگاه میکنم. خرگوش من در بینشان نبود. حالا درشکهچی از میخانه خارج میشود و در حال بالا رفتن از درشکه داد میکشد: "میخوای دزدی کنی؟". "نه! من خرگوشمو جستجو میکردم". مرد فریاد میکشد "گمشو!" و شلاقش را به طرفم حرکت میدهد و براه میافتد. من در مغازههای حیوانات شکاری به خرگوشهای آویزان گشته مدت طولانی و دقیق نگاه میکردم. اما خرگوشم پیدا نشد. من دیگر ماریا را نوازش نمیکردم، زیرا با نوازش کردن او باید به پوست خرگوش فکر میکردم. من ناآرام بودم. من خیلی ناآرام بودم. من بد میخوابیدم. من بد جارو میکردم. من غذا بد هضم میکردم. من هیچ چیز پیدا نکردم. روزها از ماجرای قتل میگذشت. هفتهها. من تمام خرگوشهای شهر را دیدم، خرگوشهای مرده و خرگوشهائی که قرار بود بزودی کشته شوند، زیرا من روزهای سهشنبه و جمعه ساعت چهار در قسمت شرقی شهر در انتظار دهقانانی که به شهر میرفتند میماندم. آنها نتوانسته بودند خرگوشم را پیدا کنند. روزها در خیابان میایستادم و خیلی بد جارو میکردم. اگر ماشین نعش کش از کنارم میراند، من دست از جارو کردن میکشیدم و مانند یک سرباز خبردار میایستادم.

خرگوش میدوید. در این وقت مزارع را پشت سر میگذارد. حالا جنگل آغاز میگردد. سیاهی جنگل خوب بود. خرگوش دیگر از جنگل نمیترسید. زیرا او خود را پشت شاخ و برگها مخفی ساخت و انتظار کشید. تمام شب را انتظار کشید. تمام شب قلب کوچکش شدیداً میتپید. صبح اما قلبش آهسته میتپید. در این وقت او میخوابد. وقتی او بیدار میشود، گرسنهاش شده بود و برگهای خشک را میخورد. او جرئت نمیکرد خود را حرکت دهد. جلوی چشمانش هنوز هم آن هیولای وحشتناک را میدید. حالا او جنگل را دوست داشت. او سینهخیز به رفتن ادامه میدهد. او چیزی میجست؛ او نتوانست چیزی پیدا کند. زیرا او نمیدانست که به کجا باید برود. آن صحنه وحشتناک تمام خاطرات خانوادهاش را پاک ساخته بود. او در جنگل به این سو و آن سو میدوید. دیگر جرئت رفتن به سمت مزارع را نداشت، زیرا آنجا آن چیز خطرناک او را تهدید میکرد. او در یک محل مدت درازی نمیماند، او فرار میکرد. او هرگز نمینشست، او میدوید. او نمیدانست از دست چه کسی فرار میکند. فرار، فرار. و درختها و خزهها آنجا بودند. تا اینکه او چنان خسته میگردد که دیگر قادر به دویدن نبود، او دراز میکشد و به خواب میرود. او اینطور بود، او اینطور زندگی میکرد و هیچ چیز نمیدانست. او یک جغد را بجای مادرش اشتباه میگرفت. اما او یک بار از جنگل بیرون میدود و از راه جاده به سمت مزارع میرود، در این لحظه پی به اشتباهش میبرد، قصد بازگشت میکند، اما تعداد زیادی هیولا که آنجا بودند او را گرفته و محکم نگاه میدارند. او چشمهایش را میبندد و لرزان منتظر میماند. سر و صدای بلندی به گوش میرسد، طوریکه انگار حیوانات بزرگی نعره میکشند. در این وقت او احساس میکند که دیگر چیزی او را به درد نمیآورد؛ او با پنجهاش زمین را لمس میکند و میپرد و ــ میدود. او در جنگل بود و حالا تازه پلکهایش را میبندد. چشمهایش چنان در وحشت بودند که پلکها از لحظهای که او در حال گریز از خانه بر روی مزارع بسیار پهناور میدوید تا همین لحظه که او به جنگل وارد شد نتوانسته بودند خود را ببندند. خرگوش حالا چیز وحشتناکی در نگاهش داشت، طوری که حتی وقتی مار سمی نگاه او را که به سمتش نشانه گرفته شده بود دید خود را مخفی ساخت و دست از هر کار شیطانی کشید.

در فاصلهای دور از شهر جاده میکشیدند. خیلیها باید در این کار کمک میکردند. من هم همینطور. ما روز به روز آنجا بودیم و سنگها را از سر راه برمیداشتیم. رفقایم هم به من کمک میکردند و ساعت دو بعد از ظهر ماریا برایمان نهار میآورد. در این زمان ما کنار جاده میایستادیم و استراحت میکردیم. امروز هم کنار جاده مشغول استراحت بودیم که ناگهان سر و صدائی بر پا گشت. همه با هم میدویدند و فریاد میکشیدند. من بلند میشوم و آهسته به جائیکه آنها در وسط جاده ایستاده بودند میروم. جمعیت آنجا پراکنده ایستاده بود. من عدهای را میبینم که خرگوشی را در دست داشتند. در این لحظه به چیزی فکر نمیکردم، فقط یک احساس همدردی مرا فرا گرفت، من به جلو هجوم بردم و فریاد کشیدم: "نبینم کسی خرگوشو بکشه!" آنها ترسیدند، دستشان شل شد، و خرگوش فرار میکند. حالا او نزدیک جنگل بود. بعد می‎‎پرد و دیگر دیده نمیشود. من بدون دلیل و جنبشی تا لحظهای که خرگوش ناپدید گشت از پشت مراقب او بودم. ناگهان به خاطر میآورم: "نکنه که خرگوش من ...؟". عدهای از مردها بخاطر فرار خرگوش با عصبانیت و استهزاء گفتند: "ناجی خرگوشها، پس کی شروع به موعظه میکنی؟"
ــ ناتمام ــ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر