خرس.(2)

صحنه پنجم.
ازمیرنوف: آدم نمیدونه چی باید بگه؟ خلق و خو! هفت ماه پیش شوهرش مرده! اما من بهره وامی که گرفتهام را باید بپردازم یا نه؟ من می‏پرسم، باید بهره را بدهم یا نباید بدهم؟ بسیار خوب، مرد مرده است، و خلق و خو و انواع مسخرگی ... مدیر لعنتی هم که رفته است یک جائی، حالا، شما بفرمائید من چه باید بکنم؟ باید با بالون از دست طلبکارانم فرار کنم؟ میرم پیش گروسدیف، آقا در خانه نیستند، ایروشویتچ هم که خیلی راحت مخفی شد، با کورسین تا حد مرگ اوقات تلخی کردم و نزدیک بود از پنجره پرتش کنم بیرون، مازوتوف وبا گرفته و این خانم هم اینجا ــ خلق و خو! هیچ حرومزادهای نمیخواهد بدهکاری خود را بپردازد! و دلیل همه اینها این است که من همه آنها را بد عادت کردهام، زیرا که من آدم بدبختیام، یک قابدستمال، یک پیرزن هستم! من با لطافت با آنها برخورد میکنم! اما فقط صبر کنید! شما مرا خواهید شناخت! من به کسی اجازه نخواهم داد با من شوخی کند، لعنت بر شیطان! من اینجا میمانم و تا زمانی که خانم پولم را ندهد از جایم تکان نمیخورم! برررررر! ... چقدر امروز عصبانیم، چه وحشتناک عصبانیم! تمام مفصلهام از خشم خشک شده و نفسم بند آمده ... تف، خدای من! حالم هم دارد بهم میخورد. (او فریاد میکشد.) خدمتکار!
لوکا داخل میشود.

صحنه ششم.
لوکا: چه خدمتی میتونم براتون انجام بدم؟
ازمیرنوف: برام شربت یا آب بیار!
لوکا میرود.
ازمیرنوف: نه، آدم به این کار چه باید بگه! خانم پول در دسترس ندارند! این چه منطقیه! چاقو رو گردن یک انسان گذاشتند، او احتیاج به پول دارد، او در آستانه حلقآویز کردن خود است، و خانم نمیپردازند، زیرا که حال حوصله مشغول کردن خود با مسائل مالی را ندارند. نگاه کن! این هم از منطق واقعی خانمها! به همین دلیل هم نخواستم هرگز با خانمها صحبت کنم، و حالا هم با کمال میل این کار را نمیکنم. برای من نشستن روی یک بشگه باروت راحتتر از صحبت کردن با خانمهاست. برررررر! ... عرق سرد از تمام بدنم جاری شده، اینطور این زن مرا عصبانی کرد! فقط کافیه که من یک چنین مخلوق شاعری را از دور ببینم، بعد از عصبانیت عضلاتم میگیرند. آدم برای کمک گرفتن! مجبور به فریاد کشیدن میشود.        
لوکا داخل میشود.

صحنه هفتم.
لوکا (به او آب میدهد.): خانم بیمارند و کسی را نمیپذیرند.
ازمیرنوف: فوری گمشو!
لوکا میرود.
ازمیرنوف: بیمارند و کسی را نمیپذیرند! لازم هم نیست ... نپذیرند! من میمونم و اینجا میشینم تا تو پول را بپردازی ... حتی اگر یک هفته بیمار بمونی، یک هفته هم من اینجا خواهم نشست ... حتی اگر یک سال بیمار بمونی، یک سال اینجا خواهم ماند ... مادر تعمیدی، من پولم رو خواهم گرفت! تو منو با لباس عزا نمیتونی از اینجا تکون بدی، با آن فرورفتگیهای روی گونههایت هم نمیتونی ... ما این فرورفتگیها را میشناسیم! (او از پنجره به بیرون فریاد میکشد.) زیمیون، اسبها را برای استراحت کردن باز کن! ما به این زودی حرکت نمیکنیم! من اینجا میمونم. برو به اصطبل بگو که به اسبها جو بدهند! هی مردکه گاو، دهنه به دور گردن اسب دست چپی گیر کرده. (او را مسخره میکند.) عیب نداره ... بهت نشون میدم، هیچ مهم نیست ... (از کنار پنجره میرود.) هوا خیلی بده ... گرما غیر قابل تحمله، هیچکس بدهکاری خود را پس نمیدهد، دیشب بد خوابیدم و اینجا هم این مجسمه ماتم با خلق و خو ... سرم درد میکند ... شاید باید یک استکان عرق بنوشم؟ آره، یک استکان مینوشم ... (فریاد میکشد.) خدمتکار!
لوکا(داخل میشود): چه میل دارید؟
ازمیرنوف: یک استکان کوچک عرق!
لوکا میرود.
ازمیرنوف (مینشیند و لباسش را تماشا میکند): اوه! فیگور خوبیه! نمیشه اینو انکار کرد! گرد و خاک، چکمههای کثیف، حمام نرفته، شانه نکرده، کاه بر روی جلیقه؛ خانم حتماً من را بجای یک دزد اشتباه گرفت. (او خمیازه میکشد.) ظاهر شدن با این لباس در یک اتاق پذیرائی کمی بیادبانه بود، حالا، مهم نیست ... من که اینجا مهمان نیستم، بلکه طلبکارم، و برای طلبکاران لباس مخصوص اجباری نیست.
لوکا (با استکان عرق میآید.) شما به خودتان خیلی اجازه میدهید، آقا ...
ازمیرنوف (عصبانی.): چی؟
لوکا: من ... من چیزی ... من در واقع ...
ازمیرنوف: تو با کی صحبت میکنی؟! خفه شو!
لوکا (خودش را کنار میکشد): چه افتضاحی! این هیولا خودش را روی گلوی ما نشانده است. (او میرود.)
ازمیرنوف: خدای من، چقدر عصبانیم! آنقدر عصبانیام که به نظرم میآید تمام جهان مایل است به گرد و خاک تبدیل شود ... حتی حالم هم بد میشود ... (او فریاد میکشد.) خدمتکار!
ــ ناتمام ــ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر