خرگوش.(10)

جراحتم از گلولهای بود که به گردنم اصابت کرده بود. جراحت سختی نبود. من جلوی خانه زیر نور آفتاب مینشستم. نه چندان دور از من قیل و قال و شیهه اسبها بر پا بود. پادگان سواره نظام در این دهکده بود. حیوانات را به حیاط و اصطبلهای همسایهها انتقال داده بودند. در جلوی من یک حیاط وسیع با یک آبشخور قرار داشت. الساعه چندین اسب به آنجا برده میشوند. حالا صدای شیپور به گوش میآید. یک گروهان پیاده نظام در حال آمدن به این سمت بودند. حالا سربازها نزدیکتر میشوند، حالا آنها میرسند، حالا آنها میگذرند. در این لحظه صدای فریادی شنیده میشود، کوتاه و شاد. یکی از سربازها از صف به بیرون میپرد و به سمت اسبهای کنار آبشخور میدود، گردن یکی از اسبها را بغل میکند و سرش را به سر اسب میچسباند و فشار میدهد. اسب نوشیدن آب را فراموش میکند و شیهه بلندی میکشد. گروهان میایستد. یک گروهبان به سمت آن دو میرود، به سمت مرد و اسب. او خشن سؤال میکند. سرباز حیوان را رها نمیکند. اشگ بر چهره کثیفش جاری شده بود، اما صدایش واضح بود: "اسب من. این اسب منه. سالها پیش وقتی جنگ شروع شد از من گرفتندش. اینجا من در خاک غریبهام؛ اسب من اینجا در خاک غریبه و از آب غریبه مینوشد. حالا هر دو ما خوشحالیم که هنوز زندهایم. زیرا خانه ما خیلی دور است. و این اسب من است!" حیوان شادمانه شیهه میکشید و دم خود را به این سمت و آن سمت تکان میداد. حالا به چهره سرباز نگاه میکنم. او را بجا میآورم و داد میزنم: "بولیسلاو!" بولیسلاو دستش را از گردن اسب برمیدار و به سمتی که صدا را شنیده بود نگاه میکند. من دوباره قادر به صحبت کردن بودم، از جا بلند میشوم و به سوی او میروم. در این وقت او هم مرا میشناسد. او خود را به زمین میاندازد، میگرید و میگوید: "ارباب، ارباب، ارباب ..." او نمیتوانست ادامه دهد. بعد ناگهان به فضا خیره میشود و آهسته میگوید: "چرا در این لحظه همه چیز منو به یاد وطنم میاندازد؟ آیا این یک نشانه است؟" بعد گروهبان داد میزند: "بلند شو!" بولیسلاو با عجله به من دست میدهد، گردن اسب را مدتی طولانی در آغوش میفشرد و بعد سریع داخل صف میشود. آنها از آنجا میگذرند. اسب سرش را به مسیری که سربازها میرفتند چرخانده بود و آنها را تا وقتی که دیگر قابل رویت نبودند با نگاه تعقیب میکرد. مدت درازی ساکت به همان نحو باقی میماند. بقیه اسبها در حال نوشیدن آب بودند، او اما نمینوشید.

سپس یک روز قیل و قال بر پا میشود. دهقانها از خانههایشان به بیرون میدویدند. سربازهای سواره نظام از خوشحالی اسبها را میزدند. بعد شیپورها به صدا میآیند. طبلها صدای روشنی داشتند. جنگ به پایان رسیده بود. من کیسه سربازی خود را گره میزنم. جراحتم بهبود یافته بود. من سرنیزه، کمر بند چرمی وکلاه سربازیام را به صاحبخانه هدیه میکنم. من یک کلاه دهقانی بافته شده از پوست لیفی درخت بر سر میگذارم و به راه میافتم. در جاده خاکی به بقیه سربازها که به وطن بازمیگشتند میپیوندم. مدت طولانیای راهپیمائی کردیم، روزهای زیادی، تا اینکه به راه آهن رسیدیم. دیگران خوشحال بودند. من اما بیشتر غمگین بودم. هرچه به شهر نزدیکتر میشدیم بیقراریام افزونتر میگشت. و بعد شهر آنجا بود، و من هم آنجا جلوی ایستگاه راهآهن ایستاده بودم. هیچکس به من سلام نمیکرد. یک پلیس به من تذکر میدهد. "اینجا آدم اجازه پرسهزنی ندارد."، این جملهای بود که آن را فهمیدم. من از آنجا به راه میافتم و به خیابان بعدی میروم. پس این همان شهری است که من چند سال پیش آن انسان وحشتناک را دیده بودم. من گستاخانه به چهره رهگذران نگاه میکردم. اما این کار بیفایده بود، او در میان رهگذران نبود. احساس گرسنگی میکردم. من پول نداشتم. آخرین چیزی که برای خوردن داشتم مصرف شده بود. حالا حتی دیگر به یادم هم نمیافتد که روزی ثروتمند بودهام. یک نوع قوه تشخیص مرا به سمت شهرداری میکشاند. داخل شهرداری میشوم و به اتاقی میروم. مرا به اتاق شماره دو راهنمائی میکنند. از آنجا به اتاق شماره سه فرستاده میشوم. و به این ترتیب در شانزدهمین اتاق کارمندی دلیل رفتنم به آنجا را میپرسد. من میگویم که یک سرباز بودهام و نه یک فراری از جبهه جنگ و از او تقاضای کار میکنم. "که اینطور، پس در جنگ شرکت داشتید!" و مرا تشویق میکند. من جواب میدهم: "بله، در سه جبهه جنگیدم". "براوو! اینکه شما هنوز زندهاید نشان میدهد که باید دلیرانه جنگیده باشید!". من سریع میگویم "مجروح هم شدم، بله مجروح،" و به محل جراحت روی گردنم اشاره میکنم. کارمند میگوید: "خیلی خوشحالم، ما خیلی خوشحالیم، ما شما را استخدام میکنیم. شما رفتگر خیابان نوومبرپلاتس Novemberplatz هستید. جارو کردن شش خیابان به عهده شماست. شماره شما عدد هشت است. بفرمائید اینهم شماره. برید و خودتونو پیش رئیس رفتگرها معرفی کنید! و با این حرف یک کارت به دستم میدهد. روی آن یک عدد بزرگ هشت نوشته شده بود. من از او تشکر کرده و میروم. از خوشحالی و همینطور از دستپاچگی کلاه زیبای گالیسینیام را آنجا جا میگذارم. اما دیگر جرئت برگشتن به آنجا را نداشتم.
ــ ناتمام ــ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر