خرگوش.(16)

من داخل میشوم. پلیسها آنجا نشسته بودند. آنها به زمین نگاه میکردند. بعد ناگهان نگاهشان را بالا آوردند. من ابتدا به لکنت افتادم، بعد اما محکم گفتم: "من یک قاتلم". صدای ناشناختهای پرسید: "چه کسی را کشتهاید؟" من دست چپ با بارش را بالا میآورم و میگویم: "این خرگوش را". چهره پلیسها بخاطر دود پهنتر و درشتتر به نظر میآمد. یکی از آنها میگوید: "ببینید، اشتباهی در طبیعت رخ داده است. پلکهای خرگوشی که او در دست چپش نگهداشته مانند پلکهای انساناند. و این مرد دارای پلک نیست، فقط چشمهای بزرگ و خیرهای دارد." همان صدا دوباره میپرسد: "نام شما چیست؟". حال من طوری بود که انگار در اقیانوسی افتادهام. بعد خشن و با نارضایتی فراوان میگویم: "من از کجا باید بدونم اسمم چیه، وقتی که من خرگوش را کشتهام!" بعد باید ناگهان به خواب رفته باشم. زیرا بعد از اینکه دوباره به هوش آمدم در خانهای دراز کشیده بودم. و دیوارهای خانه رنگپریده بودند.

یک روز باد خوبی میوزید. من از خانه خارج شدم و آزاد بودم. دیوارهای رنگپریده پشت سرم قرار داشتند. من دوباره گاری، بیل و جارویم را بدست میآورم. من دوباره مشغول جاروکشی میشوم.

من گزارشم را دادم. این زندگی من بود. این را نمیدانم که آیا زندگیام عادلانه بوده است یا نه. آدم بر حسب اتفاق زندگی را تماشا میکند. شاید زندگی من فقط زندگیای بود که آدم در میان تجربهها زندگی میکند. شاید هم من زندگیای را زندگی نکردم، شاید زندگی من زندگی کس دیگری بود، یا زندگیای که کسی آن را زندگی نکرد. بنابراین زندگی من زندگی نبوده است. این را نمیدانم. حالا اما آسایش دارم. حالا من با تمام انسانها و خرگوش به صلح رسیدهام. گاهی نگاهم را بالا میبرم و به چشمان فرار خانمهای نجیبی که پرسشگرانه و سریع به دستان لاغر و دراز و بینی تابدار عربی فرم من نگاه میکنند زل میزنم.
_ پایان _

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر