خرگوش.(2)

در یک روز از ماه نوامبر با تعدادی از دوستان از خانه خارج شدیم؛ کاری کردیم که تا حال انجام نداده بودیم، ما پیاده به اطراف شهر رفتیم. با شروع تاریک شدن هوا به شهر رسیدیم. در خیابان رفت و آمدی تقریباً خروشان در جریان بود. ویترین مغازهها مانند آتش میدرخشیدند: این چنین روشن بودند. مردم همه عجله داشتند. ما گروهی راه میرفتیم، آهسته و از چیزهائی بی اهمیت صحبت میکردیم. حالا ما در خیابان اصلی بودیم. رفت و آمد مردم و ماشینها بیاندازه زیاد بود. گاهی عابر پیاده عجولی خودش را به پالتویم میمالید و میگذشت. من به کسی نگاه نمیکردم، با این وجود سرها یکی بعد از دیگری از کنارم میگذشتند. دریائی از صورتها. ناگهان کاملاً اتفاقی و پراکنده در کنارم او را دیدم: نفسم بند آمد، خون در رگهایم یخ بست، نمیتوانستم به رفتن ادامه دهم ــ او از کنارم گذشت. یک مرد. چشمانش به من نگاه میکردند؛ به نظر میآمد چشمانش شیشهای هستند. او کاملاً معمولی به چشم میآمد؛ چیز بخصوصی در او نبود. مرد بیتفاوتی در میان بیتفاوتان روزمره دیگر. مردی از جمعیت و در میان جمعیت. من به خود میآیم. میخواهم دقیقتر نگاه کنم، اما او رد شده بود. من سرم را چرخاندم. ناپدید شده بود. دوستان با تعجب از من پرسیدند "چرا ایستادی؟ به چه کسی نگاه میکردی؟" من دستم را با بی اعتنائی حرکتی دادم. به پشت سرم برگشتم؛ نبود. سریعتر رفتم؛ نبود. دویدم؛ نبود. من دوستانم را گم کردم. من به سر خیابان دویدم، من تا ته خیابان دویدم. آهسته، سریع. بی قرار. ساعتها گذشتند. شب شده بود؛ اواخر شب. خیابان خلوت بود. به ندرت آدمی در خیابان بود. چراغها خاموش شده بودند و فقط چند فانوس به خیابان نور میدادند. من هنوز در خیابان به بالا و پائین میرفتم. قدمهایم صدائی تو خالی میدادند. یک سؤال دوباره و دوباره در سرم تکرار میگشت: این مرد چه کسی بود؟ ــ او چرا به تو نگاه کرد؟ بعد با صدای گرفتهای خندیدم: "ای احمق دیوانه! یک آدم ناشناس، یک مرد در میان جمعیت! یک آدم بیتفاوت! تصادفاً تو را نگاه کرد، تصادفاً تو او را نگاه کردی، تصادفاً نگاهتان به همدیگر افتاد؛ تصادف، و نه چیزی بیشتر!" من بر پیشانیام میکوبم و فریاد میزنم: "گل! گل!" من خسته شده بودم. به یک فانوس تکیه میدهم. سردم شده بود. حالا تازه متوجه گشتم که کلاه و پالتویم را گم کردهام. هنوز به خودم نیامده بودم که دوباره سؤال در باره مرد غریبه در سرم غوقا به پا کرد. من فریاد کشیدم: "تو کی هستی؟". در این وقت شنیدم که کسی میپرسد: "آقا، حالتون بده؟ اجازه دارم براتون تاکسی خبر کنم؟"و من خودم را میدیدم که با سر جواب مثبت میدهم. بعد دیگر هیچ چیز نمیدانستم. فقط از راه دور میشنیدم که انگار کسی برای گرفتن کمک فریاد میکشید: چه کسی؟ چه کسی؟

از خواب بیدار شدم. من روی تخت قرار داشتم. من در خانه بودم. مستخدم مخصوصم در اتاق نشسته بود. من فریاد زدم: "آیا او را دیدی؟ آیا آنجا بود؟" "نه، آقا!" من ناگهان بلند میشوم و مینشینم و به چهره مستخدم مخصوصم خیره میشوم: "جان John، تو پیر شدی، تو موهای سفید داری!" "همیشه داشتم، آقا، همیشه داشتم،" به نظرم میآمد که انگار مستخدم سالخورده از روی اجبار اینجا در کنار تخت من نشسته است. من دستور میدهم: "بیرون!" او میرود. من از تخت بیرون میجهم. منگوله پرده پنجره را باز میکنم. جان برمیگردد. من به او یک سیلی میزنم. او محکم و شق میایستد. من به او اجازه رفتن میدهم. او میرود. من به تنهائی لباس بر تن میکنم. صورتم را با آب سرد میشویم. در معده احساس خالی بودن میکنم. با این وجود اما صبحانه نمیخورم. به اتاق مطالعه میروم؛ اتاق را گرم نکرده بودند. من پشت میز تحریر مینشینم و فکر میکنم. من شروع به خندیدن میکنم. زیرا که او فقط یک آدم معمولی در میان جمعیت بود. یک ناشناس. یک غریبه که تصادفاً به من نگاه کرد. تصادفاً، تصا ...؟ بله، این مرد که بود؟ تصادف وجود ندارد، نه، نه! او چرا به من نگاه کرد؟ آیا مگر من یک فرد فرومایهام که هر کس تصادفی از کنارم میگذرد بتواند نگاهم کند؟ و چرا من که هرگز در خیابان عادت به نگاه کردن کسی ندارم در این لحظه به چشمان او نگاه کردم؟؟ من با مشت بر روی میز میکوبم: "من باید این آدم را پیدا کنم، من باید بدانم که چرا او به من نگاه کرد!" من زنگ را به صدا میآورم. یک مستخدم وارد میشود. من دوباره زنگ را به صدا میآورم. مستخدم دوم ظاهر میشود. من برای بار سوم زنگ را به صدا میآورم. سومین مستخدم هم ظاهر میگردد. و بعد ایماء و اشارات، دستورات و دشنامها داده میشوند.

روزهای پس از آن واقعه وحشتناک و بیپایان بودند. من اطلاعیه در روزنامه به چاپ رساندم و جایزهای تعیین کردم: این مرد چه کسی بود؟ این مرد چه کسی است؟ همه بی جواب ماندند. شبها تنها بودم. هیچ زنی در تختخوابم نبود. همه خدمتکاران زن را اخراج کردم. نوکرها و خادمین اسبها را بیرون کردم. افراد جدیدی را استخدام کردم. و چون میپنداشتم که موهای مرد غریبه را دیدهام و رنگ قهوهای داشته است، بنابراین همه مستخدمین جدید باید دارای موهای قهوهای رنگ میبودند.
ــ ناتمام ــ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر