خرگوش.(9)

من به جبهه میروم. آنچه که چشمهای انسان قادر به دیدن است، من دیدم. من به جبهه رفتم. جنگ در جلوی جبهه غوقا به پا ساخته بود. به پشت جبهه میتوانستیم بعنوان دستیار پزشک برویم؛ اینجا وحشتناکتر از آن جلو بود. من تمام اینها را دیدم؛ من امیدی نداشتم، و ناامید هم نبودم. به این ترتیب هفتهها گذشتند؛ ماهها. یک سال. دو سال. نه پایانی، نه آغازی. شهرها، دهکدهها، کشورها با فریاد سربازها، سر و صدای گلولهها، تعقیب و آزار و اذیتها دگرگون شده بودند. هرکجا که ما میرفتیم ناامیدی بود و مرگ. من این را تجربه کردم. آنجا مرد پیری در کنار کلبه ویرانش نشسته بود. او از دو سال قبل وقتی روسها دهکده را ترک کرده و ما آنجا منتقل شده بودیم تا حال اینجا نشسته بوده است. زن و فرزندش را جنگ از او گرفته بود. خانهاش مرده بود. تنها او باقی مانده بود، او و گاوش. او آنجا مینشست و طناب گردن گاو را در دست نگاه میداشت. بعد وقتی ما عقب نشینی میکنیم و از میان دهکده دوباره میگذریم او هنوز هم آنجا نشسته بود. پیش گاوش. گاهی او بلند میشد و برای گاوش علوفه میآورد. بدون سرپناه، در هوای خوب و بد او آنجا مینشست و از گاو مواظبت میکرد. حالا او دوباره آنجا نشسته بود. پیش گاوش. هنوز هم در همان محل قبلی. آیا چند بار ممکن است که دوست و دشمن از کنار او گذشته باشند؟ امروز اینها، فردا آنها. او با گاوش نشسته بود. انسانهای خوب و بد از کنارش رژه میرفتند. خوبها آن دو را میدیدند، بدها به سمت دیگری نگاه میکردند. کسی برای آن پیرمرد کاری انجام نمیداد؛ همینطور برای گاوش. دور تا دور ویرانی بود و مرگ. فقط آن دو باقی مانده بودند. یک انسان و یک حیوان. یک مرد و یک حیوان مؤنث. بعنوان نشانهای از قدرت زندگی، بعنوان ماهیت غیر قابل ویرانی طبیعت. حالا او به گاوش علف میدهد. گاو میخورد. پیرمرد شادی کودکانهای داشت؛ او پوست گاوش را با دستانی لرزان عاشقانه نوازش میکند. نگاهش روشن و طور غیر انسانیای خوب بود. و اگر هم جنگ تا ابد ادامه یابد، این دو در اینجا پیروز خواهند گشت و ساکت انتظار امید را خواهند کشید. آنها از جنگ جان سالم به در خواهند برد. مرد و گاو. انسان و حیوان. به سختی به رفتن ادامه میدهم. در این برهه از زمان بسیاری از انسانها را دیدم. انسانهائی از کشورهای مختلف. انسانهائی بدون تکبر و تسلی. با این وجود کسی را که من میجستم نیافتم. همیشه بیقرار بودم. همرزمانم مسخرهام میکردند. پزشک گروهان هر شب با زور کلاهم را تا صورتم پائین میکشید و با دیگران به شکل وحشتناکی میخندیدند. من نمیخندیدم. من زخمها را پانسمان میکردم و هرگز نمیخندیدم. اینجا در دهکده اسلوونی Slowenien در جلوی جبهه بودیم. مردم آرام بودند، طوریکه انگار جنگی وحود ندارد. تا اینکه بعد شبی فرا رسید که ویرانی در آن بزرگ بود. با قدمهای طوفانی عقبنشینی کردیم. ما حمل کنندهگان مجروحین در جلوی جبهه بودیم. سپس، بعد از هفتهها ما هم عقبنشینی کردیم. از دهکده بجز ویرانه و دود چیزی باقی نمانده بود. من آنجا چیزهای وحشتناکی دیدم. از هر خانهای چیز اندکی باقی مانده بود. اینجا نیمهای از یک دیوار، آنجا پایههای یک خانه، در وسط قلوه سنگ و الوار. سنگ و چوب، چوب و سنگ در دردناکترین بینظمی. و بالا آسمان ایستاده بود. من ناگهانم میخواستم فریاد بکشم؛ فریاد اما مانند چوب در حال دودی در دهانم فرو میرود. در تمام جاهائیکه قبلاً خانهها ایستاده بودند، اینجا و آنجا، و آنجا و اینجا گربهها نشسته بودند. آنها از جایشان تکان نمیخوردند. آنها گربههای سیاهرنگی بودند، نیمه جان، اسکلتهای سیاهرنگ. فقط چشمانشان مانند آتش مردهای میگداختند. آنها نه زنده بودند و نه مرده، آنها مرده بودند اما زندگی میکردند: آنها دیوانه بودند. آهسته از روی آوارها به جلو میرفتم. گربهها کنار نمیرفتند، به خودشان تکان نمیدادند. مانند شکایات گنگ و سیاهی در برابر هرآنچه انسانیست اینجا نشسته بودند و خیره نگاه میکردند: آخرین ستون خانه. هنگامیکه من از کناره توده زباله گذشتم، زانویم مانند سرب سنگین شده بود. من نمیخواستم به بالا نگاه کنم؛ با این حال احساس میکردم یک نگاه به من دوخته شده است و من به چشمان دیوانه یک گربه مادر نگاه کردم که بر روی شکمش دو توله قرار داشتند. چشمان تولهها مانند چشمان مادرشان پیر و دیوانهوار دیده میگشت. نفس زنان و با زحمت تکه نانی برایشان پرت میکنم. آنها از جایشان تکان نمیخورند. من پیش همرزمانم رفتم، میخواستم این ماجرای وحشتناک را برایشان تعریف کنم، اما لال بودم. آنها خندیدند. من سکوت کردم، زیرا که باید سکوت میکردم. طبلها خفه به صدا میآیند، خفهتر طبلها طنین میاندازد، جنگ، جنگ، او شکست نخورده است. من زخمیها را پانسمان میکردم و ساکت بودم. یک روز، در سومین سال جنگ و در ماه نوامبر ما زیر آتش توپخانه دشمن قرار گرفتیم. دشمن در تعقیب ما بود. ما فرار کردیم. همینطور من. خیلیها تعقیبم میکردند. من مانند خرگوشی درمزارع میدویدم. ناگهان دردی احساس کردم. جلوی چشمانم سیاه شد. من افتادم و بیهوش شدم. وقتی بهوش آمدم، همه چیز در اطرافم غریب بود. زبان، انسانها، مکان. من نمیتوانستم حرف بزنم. آهسته متوجه میشوم که آنجا یک خانه روستائی در دهکده کثیف گالیسین Galizien است. مردم رفتارشان با من لاقیدانه و خوب بود.
ــ ناتمام ــ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر