خرس.(5)

صحنه دهم.
خانم پوپوف: بفرمائید، این هم تپانچهها ... اما خواهش میکنم قبل از آنکه دوئل را شروع کنیم، به من نشان بدهید که چگونه باید شلیک کرد ... من تا این لحظه هرگز اسلحه در دست نگرفته بودم.
لوکا: خدا خودش به ما رحم کند! من میروم باغبان و کالسکهران را بیاورم ... نمیدانم این بلا از کجا بر سر ما نازل شد؟ (او میرود.)
ازمیرنوف (تپانچهها را تماشا میکند): ببینید، تپانچه انواع مختلفی دارد ... تپانچههای مخصوص دوئل ساخت کارخانه مورتیمر Mortimer. اما اینها تپانچههای سیستم اسمیت Smith و وسون Wesson هستند، با خشاب ... تپانچههای فوقالعاده خوبی هستند. این دو تپانچه حداقل نوزده روبل ارزش دارند ... تپانچه را باید اینطور نگاه داشت ... (به خودش.) این چشمها، این چشمها! یک زن آتشین!
خانم پوپوف: اینطوری؟
ازمیرنوف: بله، اینطور ... ماشه را به عقب بکشید ... آنجا ... بعد نشانه میگیرید ... سرتونو کمی عقب ببرید ... دست را بی زحمت کاملاً جلو ببرید! اینطور ... بعد با این انگشت به اون وسیله فشار میدید، و این تمام کار است. اما قاعده اصلی این است که: نباید هیجان داشت، هنگام هدف گرفتن نباید عجله کرد و مواظب بود که دست نلرزد.
خانم پوپوف: خوب فهمیدم. اما اتاق جای راحتی برای شلیک کردن نیست، برویم به باغ.
ازمیرنوف: برویم. اما من توجه شما را به این موضوع جلب میکنم که من به سمت هوا شلیک خواهم کرد.
خانم پوپوف: این را فقط کم داشتیم. چرا به سمت هوا؟
ازمیرنوف: چون ... چون ... چرایش به خودم مربوطه!
خانم پوپوف: شما دچار وحشت شدهاید! بله؟ آ ـ ه ؟ نه، حضرت آقا، بهانه بی بهانه! خواهش میکنم به دنبالم بیائید! تا وقتی که من پیشانی شما را که از آن متنفرم سوراخ نکنم آرام نخواهم گرفت. شما به وحشت افتادهاید؟
ازمیرنوف: بله، من به وحشت افتادهام.
خانم پوپوف: شما دروغ میگید. چرا نمیخواهید بجنگید؟
ازمیرنوف: چون ... چون ... چون شما مورد علاقهام قرار گرفتید.
خانم پوپوف (با خندهای شریرانه). من مورد علاقهاش واقع شدم! او جرئت میکند بگوید که من مورد علاقهاش قرار گرفتهام! (او درب را نشان میدهد.) بروید بیرون!
ازمیرنوف (در سکوت تپانچهها را روی میز میگذارد، کلاهش را برمیدارد و میرود؛ در کنار در متوقف میشود، آن دو ساکت لحظهای همدیگر را نگاه میکنند، بعد خود را مرددانه نزدیک میکند): گوش کنید ... آیا شما هنوز عصبانی هستید؟ ... من هم مانند شیطان عصبانی بودم، اما منو درک کنید... چطور باید بگم که بفهمید؟ ... جریان این است ... که چنین داستانهائی در واقع ... (او فریاد میکشد.) خوب مگه تقصیر منه که به شما علاقهمند شدم؟ (او پشت صندلی را در دست میگیرد، صندلی سر و صدائی میکند و به دو نیم میشود.) شیطان میداند که چه مبلهای شکنندهای شما دارید! من از شما خوشم میآید! میفهمید؟ من ... من تقریباً عاشق شما شدهام!
خانم پوپوف: از من دور شید، من از شما متنفرم!
ازمیرنوف: خدایا! چه زنی! من تا حال چنین زنی ندیده بودم! من باختهام، من مانند موشی در تله گیر افتادهام!
خانم پوپوف: بروید وگرنه شلیک میکنم!
ازمیرنوف: شلیک کنید! شما نمیتونید درک کنید که مردن در زیر نگاه چنین چشمان زیبائی چه خوشبختیای به حساب میآید، مردن توسط تپانچهای که این دستهای کوچک مخملین آن را نگاه داشته است ... من دیوانه شدهام! به حرفم فکر کنید و فوری تصمیم بگیرید، زیرا اگر من حالا از پیش شما بروم، دوباره هرگز همدیگر را نخواهیم دید. تصمیم بگیرید، حرف بزنید ... من نجیبزادهام و انسانی شریف و شایسته، و دههزار در سال عایدی دارم ... با تفنگ یک سکه را در هوا سوراخ میکنم ... من دارای اسبهای زیبائی هستم. آیا میخواهید همسر من بشوید؟
خانم پوپوف (با عصبانیت تپانچه را تکان میدهد): شلیک کنم! یا میروید.
ازمیرنوف: من دیوانه شدهام ... من چیزی درک نمیکنم. خدمتکار! آب!
خانم پوپوف (فریاد میکشد): بفرمائید برید!
ازمیرنوف: من عقل خود را از دست دادهام ... من عاشق شدهام، مانند جوان خامی عاشق شدهام، مانند ابلهی عاشق شدهام! (او دست زن را میگیرد، و زن از درد فریاد میکشد.) من شما رو دوست دارم! (او زانو میزند.) من شما را دوست دارم، طوریکه تا حال اینچنین کسی را دوست نداشتهام! دوازده زن را من ترک کردهام، نه زن به من وفادار نماندند، اما هیچ کدام از آنها را چنین که شما را دوست دارم دوست نداشتهام. من شکست خوردم، باختم، من مانند ابلهای زانو زدهام و تقاضای ازدواج از شما میکنم ... شرم و ننگ! پنج سال تمام عاشق نشدم، من قسم خورده بودم و حالا ناگهان به آن دچار شدم، مانند اسب بسته شده به یک کالسکه غریبه! من از شما تقاضای ازدواج میکنم، آره یا نه؟ نمیخواهید؟ پس یعنی نه. (او بلند میشود و با سرعت به طرف در میرود.)
خانم پوپوف: صبر کنید ...
ازمیرنوف (میایستد). بله بفرمائید؟
خانم پوپوف: هیچی ... شما میتوانید بروید! هرچند، صبر کنید! نه، بروید، بروید! من از شما متنفرم! یا نه! از پیشم نروید! آه، اگه شما میدونستید که چقدر عصبانی هستم! (او تپانچه را روی صندلی پرت میکند.) انگشتهایم از این وسیله نفرتانگیز ورم کردند ... (او از خشم دستمالش را پاره میکند.) چرا هنوز آنجا  ایستادهاید؟ چرا نمیروید.
ازمیرنوف: خدا نگهدار!
خانم پوپوف: بله، بله، بروید فقط! (فریاد میکشد.) دارید کجا میروید؟ صبر کنید ... باشه میتوانید بروید ... آخ، که چقدر عصبانی هستم! نزدیک نشید، نزدیک نشید، نزدیکتر نیائید!
ازمیرنوف (خود را به او نزدیک میسازد): من خیلی از دست خودم عصبانی هستم! مانند پسری دبیرستانی عاشق شدم، روی زانو افتادم ... عرق سردی روی تنم نشسته ... (جدی.) من شما رو دوست دارم! من این را کم داشتم، من به عاشق شدن احتیاج داشتم! فردا باید بهره بانک را بپردازم، برداشت کاه و یونجه شروع شده و آنها خواهند آمد. (او کمر زن را میگیرد.) من خودم را به خاطر این کار هرگز نخواهم بخشید!
خانم پوپوف: دور شید! دستتون رو بردارید! من متنفرم ... شما! ... حد خودتونو نگهدارید! (بوسهای طولانی.)

صحنه یازدهم.
لوکا با یک تبر.
باغبان با یک بیل.
کالسکهچی با یک چنگگ.
لوکا (آن دو را در حال بوسیدن میبیند.): خدای عادل!
خانم پوپوف (با چشمانی رو به پائین): لوکا، برو تو اصطبل بگو که امروز اصلاً لازم نیست به توبی جو بدهند.
_ پایان _

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر