دیدار.

پنجشنبه برایم روز خیلی قشنگی بود. امروز بعد از مدت‌ها دو نوه‌ام را در خیابان ملاقات کردم.
من دستکش پلاستیکی یک بار مصرف در دست داشتم و ماسک نیمی از صورتم را پوشانده بود. با این وجود آن دو چیزی در چشمانم دیدند که قیافۀ ترسناکم را برایشان قابل اطمینان ساخته بود. من خیلی دلم می‌خواست از لُپشان چند ماچ آبدار بکنم، اما رعایت فاصله و ماسکِ مضحکِ من مانع از این کار می‌گشتند.
هوا آفتابی و شادی‌افزا بود و به من و پسرم و دو نوه‌ام خیلی خوش گذشت.

غلط‌گیری امروز را با موفقیت به پایان رساندم، تمام نوزده داستان ماه اکتبر سال 2018 خوب ترجمه شده‌اند، اما <داستان نامه نوشتن به پادشاه> از پل کِلر و <مجرم و عشق> از ژان مارنی بیشتر مورد پسندم واقع گشتند.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر