امروز چشمانم در حال غلطگیری مانند کارآگاهی که در ازدحام جمعیت به دنبال
قاتل زنجیرهای میگردد به دنبال غلطها میگشتند، اما حواسم بدون خواستِ من مرتب به
جاهای دیگری میرفت.
گاهی خود را در متن داستان مییافت و همبازیِ قهرمانان داستان میگشت، گاهی به سراغ
کودکیام میرفت و مرا مجبور میساخت که دوباره از اولِ سطر شروع به خواندن کنم تا
بدانم جریان داستان از چه قرار بوده است.
نزدیک ظهر به خودم گفتم: "ای حواسِ لعنتی" و از جا بلند شدم و به باغبانی
پرداختم.
ساقۀ گیاهان گوجهفرنگیِ گلدانها تقریباً 60/70 سانتیمتر شدهاند ــ انگار همین دیروز بود
که بیست و یک بذر را با دست خودم کاشتم و تیمارشان کردم و با هیجان شاهد قد
کشیدنشان بودم ــ و دیگر به سختی میتوانند خود را مستقیم نگهدارند و مانند افراد
سالخورده از کمر خم میشوند و به عصا محتاجند. وجود تعداد بیست و یک گلدان بر روی لبۀ کنار پنجره من را بر آن داشت که کارتنی به طول یک متر و به عرض شصت و عمق پنجاه سانتیمتر را توسط پلاستیک ضخیمی از داخل و خارج بپوشانم، آن را با خاک پُر
سازم، و به این ترتیب پاغچۀ کوچکی به وجود آورم و تمام بیست و یک ساقه را از گلدانها خارج
ساخته و در منزل جدیدشان به نام <باغ گوجه> تنگاتنگ هم قرار دهم تا شاخ و
برگشان بتوانند راحتتر با هم خوش و بش کنند و هرچقدر مایلند همدیگر را در آغوش گرفته و هر کاری دلشان میخواهد با هم بکنند. مهم این است که فراموش نکنند گوجه به بار آورند.
حالا هر دو کارتنِ <باغ گوجه> و <باغ خیار> در کنار هم قرار
دارند، و من دیگر نگران خم شدن ساقهها نیستم و میتوانم حواسم را متمرکزِ غلطگیری
کنم.
امروز چهار داستانِ ماه سپتامبر 2018 به نامهای <سرنوشت و حجاب توری از امیل ارترل>، <زندگی شوخی نیست از
فلیکس زالتن> و <پیشگو از کارل فِدِرن> را غلطگیری کردم. هر چهار داستان جالب بودند،
اما من از داستانِ <زندگی شوخی نیست و پیشگو> بشتر خوشم آمد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر