هر بار میخواست از خود بگریزد شروع به نوشتن میکرد، و هر بار میخواست دست از فکر کردن بکشد چشمش را میبست.
*
من داخل وان چهارزانو نشسته بودم، آبِ دوش روی سر و بدنم میریخت، برای اینکه آب
تو چشمام نره بسته بودمشون و آروم طوریکه آب نتونه داخل دهنم بشه میخوندم: یک حمومی
من بسازم چل ستون چل پنجره ...
*
سایت هواشناسی پیشبینی کرده که از ساعت یازده صبح تا شروع ظهر هوا ابریست و خورشید
خود را پشت آنها مخفی میسازد، اما با شروع ظهر ابرها پراکنده میشوند و به
خورشید اجازه میدهند برای یک ساعت دوباره خود را نشان دهد.
دو دقیقه مانده است به
ساعت یازده صبح و من هیجانزده منتظرم که ببینم سرنوشتِ تابش آفتابی که درون حیاط
خانهام را روشن ساخته به کجا خواهد کشید.
دو دقیقه از ساعت یازده صبح میگذرد. تابش آفتاب هنوز هم مانند قبل به حیاط
روشنائی میبخشد. بنابراین میشود چنین ادعا کرد که ابرها هم مانند انسانها گاهی از زیر بارِ مسئولیت شانه خالی میکنند. البته باد هم در این ماجرا چندان بیتقصیر نیست.
ــــــــــــــــــــــ
غلطگیری نوشتههای فوریۀ 2014 به شکل مطلوبی انجام گشت. داستانِ <شیطان کوچک درون
بطری> از روبرت لوئی استیونسون سرگرم کننده است. و دو داستانِ چکمههایم و مرگ
ارزان> از اُکتاو میربو مانند بقیه داستانهایش جالبند.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر