زمان برایم شده بود اسحاق و من هم شده بودم ابراهیم.
خدا خودش شاهد بود.
کشتن زمان آن هم بی چاقو!؟
کشتن زمان آن هم بی چاقو!؟
مرغان عشقم بیقراری میکردند، بیهدف از شاخهای به شاخه دیگر میپریدند و
پس از لحظهای همان راه رفته را برمیگشتند و بر شاخۀ قبلی مینشستند، انگار
چاقوئی را که من در ذهن برای کشتن زمان در دست داشتم را آنها دیدهاند و از اینکه خدا حالا حتماً به من خواهد گفت: "دست نگهدار! بجای زمان یکی از مرغهای
عشقت را قربانی کن." قلبشان تاپ و تاپ میزد.
خدا اما با دیدن چاقو در دستم بلافاصله خیاری به سمتم دراز میکند و میگوید: "اینو بگیر
پوست بکن، به زمان چکار داری."
من که آب از سرم گذشته بود و تنها راه نجات خود را در کشتن زمان میدیدمْ با دیدن خیار ناگهان
به یاد ماست میافتم و بیاراده میگویم: "به جون داداش اگه بدون ماست خیار
پوست بکنم."
خدا همانطور که جان اسحاق را نجات داد برای نجات جان زمان هم دست به هر کاری میزند، هنوز حرفم به پایان نرسیده بود که نیم بطر عرقِ مرد افکن و یک کاسه ماست روی میزم قرار میدهد و
میگوید: "این هم عرق سگی و ماست و خیار. دیگه چی میخوای. حالا زمان رو ول کن بذار بره دنبال کارش."
من غلطگیری امروز را مستانه شروع کردم و نُه داستانِ ماه اوت 2018 را مستانه به
پایان رساندم.
داستان <لیموناد سبز رنگ> از هربرت فون هورنر نقطه عمیقتری از
احساسم را لمس کرد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر