سفر.


بعد از سالها ده روز به مسافرت رفتم. هوس کوهنوردی به سرم افتاده بود.
از تماس هر روزه با انسانهای سالمند احساس پیر شدن میکردم. نگاهم بی اراده مرتب به چینهای روی دستم میافتاد و به خودم میگفتم: بفرما این هم نشانه پیر شدنی که از کودکی خواهانش بودی.

«دل باید جوان باشد». اما قبل از هر چیز دل باید سالم باشد. شاید هم به این دلیل هوس کوهنوردی به سرم افتاده بود تا دلم سالم بودنش را به من ثابت کند.
در میانه راه قلبم گفت: "عاشق بودنم رو که بهت ثابت کردم سالم بودنم به چه دردت میخوره؟"
هر دو پایم همزمان در حالی که سر و تنه ناچیز وزنم را به راحتی حمل میکردند با هم به جای من جواب میدهند: "زکی! ما دو نفر یه عمره آقا رو اینور اونور میبریم یک بار هم از این غلطا نکردیم! ... عاشق بودنم رو بهت ثابت کردم ... نچائی! اول ثابت کن سالمی بعد رومئو بازی در بیار!"

بر قله کوه صلیبی از چوب بود. تو را باز به صلیب میخکوب کرده بودند اما تو سرت را بالا نگاه داشته بودی و میخندیدی.
قلبم به هر دو پایم که سبکبال با هم در پرواز بودند به قیمت نازلی فخر میفروخت و من چروکیده پوست از بازیگوشی کودکانه دل و دو پایم لذت میبردم.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر