یک داستان دُمدار.


من هرگز از سرم بیرون نمیرود که دیگر دارای دُم نیستم، همانگونه که همه ما در گذشته زمانیکه هنوز بر روی درختها زندگی میکردیم آن را داشتیم و بر سر تمام کسانیکه عبور میکردند یا میجهیدند و میگذشتند پوست موز پرتاب میکردیم. زندگی بر روی درختها چه زیبا بود ــ هنوز امروز هم وقتی من تنه بلند درختی را میبینم شوقی ناگهانی بر من چیره میگردد تا مانند زمانهای زیباتر گذشته دُمدار و با چنگال از آن بالا روم. و بعد خواب زمستانی ــ چه تصاویر باشکوهی از گذشتهای گمشده و سعادتمند برای آدم شعبده بازی میکند. امروزه آدم با شروع پائیز با غم و اندوه تختخواب فنریاش را میبیند و خوب میداند که نمیتواند به هیچ وجه تمام وقت تا شروع بهار بر روی آن بخوابد، بلکه مجبور است هر روز صبح با ناراحتی کامل یک فرد متمدن بی دم و بی چنگال از آن خارج گردد. پوست زمستانیای که میشد در اولین روزهای سرد به هنگام نزدیک شدن زمستان با خیال راحت بر بدن احساس کرد چه نرم و گرم بود، چه رنگهای طناز و حلقههای شادی پوست تابستانی نشان میداد، وقتی در بهار بیدار میگشتی و خواب را با چنگالت از چشمها میمالیدی، با چنگالهائی که در زمان نیمه آگاه شیرین در خواب لیسیده بودی! و خواب پس از نهار بعد از ظهر در غاری از خزه پر گشته چه زیبا بود. وای به حال کسی که مزاحم میگشت ــ غران از میان دیوار خزهای بیرون میآمدی و با نشان دادن دندان از هر گونه دخالتی ممانعت میکردی. امروزه نمیتوان با خزه جائی را پوشاند، حتی در کنار درب خانهها زنگ وجود دارد و وقتی با به صدا آوردن زنگ میتوانند آدم را از خانه بیرون بکشند بنابراین تمام غرشها و دندان نشان دادنها دیگر بی فایده شدهاند. بدتر از همه اما فقدان یک دم است. نه تنها به دلایل زیبائی شناختی، گرچه وقتی آدم وقت قدم زدن با افتخار و اتکاء به نفس گرد و خاک را با دمش به هوا بلند کند و اجازه دهد دم با حلقههای ظریفش به این سمت و آن سمت بجنبد باشکوه دیده میشود، و نه فقط به این دلیل ــ خیر، ابزار عملی آن فراوان است و به زحمت یک ساعت در روز میگذرد که من مشتاقانه و دردمند کمبود دم را احساس نکنم. اغلب مایلم با دمم نیمکت باغ را قبل از نشستن پاک کنم، هرچند وقت یکبار با چرخاندن آرام دم ریتم در افکار جاری سازم، خیلی بد است وقتی آدم در حال راه رفتن بخواهد روزنامه بخواند و در این حال چیزی هم باید حمل کند، و حالا آدم نمیداند چتر را باید کجا بگذارد، چتری که دم همیشه با کمال میل حاضر به حمل کردن آن است. چه خوشایند است نگاه داشتن دم یک آشنا وقتی با عجله از جلوی تو رد میشود و به تو توجهی نمیکند، چه قشنگ است قرار دادن دم به دور گردن وقتی هوا سرد است، یا چه شیک دیده میگردد وقتی دم را بی دقت روی بازو قرار دهی و داخل یک سالن شوی و آهسته و به زحمت قابل رویت فقط سر روشن رنگ شدهاش را تکان دهی!
یک شب با چنین نگاه مشتاقانهای به خاطرات در مهمانخانه نشسته بودم و به دستمال کاغذیهای کوچک و رومیزیهائی که در وقت اضطرار میشد با آنها یک نوع اردوگاه زمستانی در گوشهای خلوت ساخت نگاه میکردم. سپس چشمم به لوستر افتاد که زنجیرهای وسوسه کنندهای داشت و در زیر یک سقف شیشهای نقاشی شده که میشد آن را باز و بسته کرد آویزان بود؛ ناگهان میلی مقاومت ناپذیر بر من مستولی میگردد، میلی که هنگام دیدن تنه بلند درخت همیشه در من ایجاد میگردد ــ من با یک جست بر روی میز میپرم، از آنجا بر روی لوستر، و با تمام استعدادهای به چرت رفته شبیه به نیاکانم با سرعت از زنجیرها تا سقف شیشهای بالا میروم، آن را باز میکنم و با غرغره کردن اصوات به نشانه لذت بردن به بیرون میخزم.
من هنوز کاملاً خارج نشده بودم که احساس کردم مرا گرفته و با شدت به پائین میکشند. من فکر کردم که حالا مشتریان مهمانخانه مرا محکم گرفتهاند و حتماً فکر میکنند دیوانه شدهام و میخواهند مرا حبس کنند. اما کجای مرا گرفته بودند؟ من دستهایم را بر روی سقف شیشهای نگاه داشته بودم و پاهایم را که بدون مانع رو به پائین تکان میخوردند آزاد احساس میکردم. و با این حال مردم مرا به پائین میکشیدند، بیشتر نرم تا بیتابانه. مردم واقعاً دمم را میکشیدند ــ بنابراین من یک دم داشتم و دوباره آنچه زمانی بودم گشته بودم، یک کشف با شکوه و غیر قابل توصیف! من به دستها و سینهام نگاه میکنم: آنها پوشیده از پشم بودند، سیاه با نقطه و خطوط روشن زیبا. در این بین مردم مرا به پائین کشیدند و با تعجب به دورم حلقه زدند. اما من حبس نگشتم، بر عکس، همه مرا میستودند و من میدیدم که چگونه تمام مشتریان مهمانخانه مانند زمانهای گذشته دارای پشم و دم هستند ــ یک تکامل به سمت عقب عمومی رخ داده بود، انگار که طبیعت بر روی حقوق باستانیاش نور افشانده باشد. اما آنها مرا به این خاطر که در بین تمام حاضرین زیباترین دم را داشتم میستودند. دم من دم یک نیمه میمون بود، بسیار دراز و با رأسی کلفتر که مانند قلمو به تدریج نازک میگشت، با نقشی که چیزی فریبنده در خود داشت و با نوک سفید لطیفی که عصبی و بسیار ظریف در ارتعاش بود. یک دختر جوان که برش لباس سفیدش پوست پشمالو قهوهای رنگش را نمایان میساخت تقریباً دم کوتاهی شبیه به دم یک گربه چاق خانگی داشت. وقتی او دم خود را در زیر لباس با ظرافت به این سو و آنسو حرکت میداد خیلی دوستداشتنی به چشم میآمد. فکر میکنم که من هم بخاطر پوست و دمم با آن خالهای رنگین و زیبایش تأثیر قویای بر او گذاشته بودم.
من با هیجان میگویم: "ما میخواهیم بازگشت فرهنگ درختنشینی با دم را جشن بگیریم" و با پاهای بسیار کوتاه گشته و  دستهای بسیار دراز بر روی میز میپرم، دندانهایم را نشان میدهم و یک گیلاس آبجو را با یک جرعه مینوشم. همه با شادی به سلامتی من مینوشند.
یکی از دوستانم که دم دراز و باریک میمون را داشت بلند میگوید: "تو احیاگر فرهنگ درختنشینی هستی، پیامبر دمُداران. تو همیشه دارای چیزی شبیه به نیاکانمان در خود داشتی، تو میتوانستی گوشهایت را تکان دهی و ناخن انگشتانت بیشتر شبیه چنگال بودند تا ناخن. حالا دوباره همه چیز به نفع بشریت درختنشین آغاز گشته است."
من دم خود را روی بازویم قرار میدهم و مجلس شادی عمومی را ترک میکنم و با عجله به خیابان میروم تا ببینم که آیا معجزه دوباره دُمدار شدن، شکوه و شادی دوباره پنجهدار و پشمدار گشتن آیا به آنجا هم کشیده و عمومی گشته است. دختر دم گربه‌ای به دنبالم میآید. من دست پنجهایم را به دورش میاندازم و به همراه هم درون یک تراموا میپریم. مسافرها همه دارای پوست پشمالود و دم بودند، البته با اختلاف فراوان. دمهای زیبا مانند دم ما نادر بود و به دمهای ما حسادت میکردند. تمام صندلیهای تراموا دارای سوراخ بودند و میشد دمها را از داخلشان به پائین آویزان کرد و تکان خوردن دمها در تمام رنگها و فرمها منظرهای دوستداشتنی به نمایش میگذاشت. راننده میخواست بر خلاف فرهنگ درختنشینی از ما پول دریافت کند. من مخالف بودم، چه پولی. من بر روی سقف تراموا میپرم، از یک میله تلگراف که در آن نزدیکی بود بالا رفته و شروع به پرتاب کاغذهای مچاله شدهای که در جیب داشتم میکنم. دختر از درختی بالا رفته بود و حالا نشسته بر روی شاخهای آهسته خرخر و میومیو میکرد. در تراموا شدیداً واغ واغ میکردند، زیرا تعداد زیادی از آدمها به یاد سگها افتاده بودند. مردم به طرفداری و مخالفت با من شروع به اعتراض کردند. سگها تحمل شنیدن میومیو کردن دختر جوان را نداشتند و فحش میدادند. اما افرادی که بیشتر شبیه به میمون و گربه بودند به طرفداری از ما برخاستند، به راننده میغرند، از تراموا پیاده میشوند و تراموا بدون آنها و با سگهای اشناوتسر Schnauzer به رفتن ادامه میدهد. فقط آنهائی که شبیه گوسفند بودند اصلاً چیزی نگفتند. آنها فقط کمی ناآرام بعبع میکردند.
ما در کنار تآتر توقف کرده بودیم که من به دختر جوان پیشنهاد کردم نگاهی به داخل تآتر بیندازیم.
من در کنار باجه بلیط ورودی نخریدم بلکه دندانهایم را نشان دادم. به همین ترتیب هم با دختر جوان به داخل سالن نمایش داخل میشوم. سالن کاملاً از تماچیان پر بود و همه در حال نشان دادن دندان، خرخر و بعبع کردن و دم جنباندن <رمئو و ژولیت> تماشا میکردند.
عده زیادی از تماشاچیان چهار دست و پا نشسته بودند، عدهای هم از میلههای لژ آویزان شده یا با دم خویش به پشت صندلیها لنگر انداخته بودند.
ژولیت در حالیکه چیزی در پوست پشمالود رمئو میجست میگوید: "بلبل است و نه چکاوک."
رمئو میگوید: "چکاوک است و نه بلبل" و خود را میخاراند.
حالا از پشت صحنه صدای پارس کردن به گوش میرسد و ژولیت میخواهد با عجله آنجا را ترک کند. او به رومئو یک نردبان طنابی نمیدهد، نه، رومئو دیگر به آن نیاز نداشت ــ فقط یک بند نازک لازم داشت تا با آن خودش را از پنجره به بیرون تاب دهد. یک بار دیگر هنگام آخرین بوسه همدیگر را بغل میکنند، ژولیت هنوز میخواهد دم رومئو را نگاه دارد اما غر و لند بانو کاپولت Capulet از پشت صحنه آن دو عاشق و معشوق را از هم جدا میسازد و رومئو با صداهائی شبیه به یک گربه نر در تاریکی شب ناپدید میگردد.
متأسفانه نمایش نتوانست تا آخر اجرا گردد. در هنگام مشاجره بین خانواده مونتاگیو Montague و کاپولت که بسیار شبیه به اشناوتسرها بودند؛ پس از یک غر و لند طولانی چنان دندان گرفتنی شروع میشود که باعث به هیجان آمدن تماشاچیان و به دو گروه تقسیم شدنشان میگردد و واغ واغ و بعبع کنان و غران به جان هم می‌افتند.
من دختر جوان را به یک پارک در آن نزدیکی میبرم، جائیکه همه بر روی درختها نشسته بودند و خود و دمهایشان را در نور شبانه تاب میدادند.
عاقبت درخت خلوتی پیدا میکنم و با دختر جوان از آن بالا می‌رویم. دختر در بالای درخت با پنجه‌های فریبنده‌اش پوست پشمالو خود را شانه می‌زند و با صدای گربه مانندش از زندگی خود تعریف میکند و میگوید که با اولین نگاه عاشقم شده است. من هم همان حرف را به او میزنم، زیرا من در چنین مواقعی همیشه این را میگویم، بعد از او میپرسم که آیا ترجیح میدهد کودکان سپتامبری یا کودکان ماه می داشته باشد.
دختر میگوید: "کودکان ماه می اغلب قویترند. مامان حداقل در سی زایمان کودکان ماه می را همیشه تا حد زیادی ترجیح داده است."
دو عاشق در پائین درخت با دمهای در هم گره کرده در گذر بودند.
من با حسادت میگویم: "این دو نفر دارای کودکان سپتامبری خواهند شد. اما حق با مادر توست. ما تا بهار صبر خواهیم کرد و دارای کودکان ماه می خواهیم گشت. دارد کم کم خیلی سردم میشود و خوابم میآید. فکر میکنم زمستان نزدیک شده باشد."
من چهار دست و پا داخل سوراخ ساقهای میشوم و آن را با خزه میپوشانم و سپس به خواب میروم.
پس از بیدار گشتن در مهمانخانه نشسته بودم و احساس خمیدگی میکردم. دست را به سمت دمم میبرم ــ دم دیگر آنجا نبود. من به دستهایم نگاه میکنم ــ گرچه آنها چیزهای زیادی از نیاکانم داشتند اما لخت و بی پشم بودند. فقط گوشهایم را میتوانستم هنوز تکان دهم، اما این مرا راضی نمیساخت. یک خانم جوان روبروی میزم به این کار من میخندد. این خانم شباهتهائی با دختر جوانی داشت که خرخر و میومیو میکرد و با من بر روی درخت نشسته بود و در تآتر نمایش رومئو و ژولیت را تماشا کرده بود. من اما جرأت نمیکنم او  را مخاطب قرار دهم ــ من دیگر به تمام ماجرا کاملاً مطمئن نبودم. من از پنجره به بیرون نگاه میکنم و آنجا هم فقط آدمهائی به چشم میآمدند که فرهنگ درختنشینی را هنوز هم میشد در آنها دید، فرهنگی را که بدون برنده چیزی گشتن پشت سر گذارده بودند. دیگر پوست پشمالود نداشتند، بدون پنجه و بی دم بودند ــ یک روز کسل کننده تمدن بدون خواب زمستانی و غار.
من در حال تکان دادن گوشهایم صورت حساب را میپردازم و افسرده به خانه میروم.
من هرگز از سرم بیرون نمیرود که دیگر دارای دُم نیستم. اما اینکه روزگاری آن را داشتم زیباست، و آن هم چه دم زیبائی ــ کاملاً دراز و با انتهائی مانند قلمو کلفت و نوکی روشن با راه راه و نقطه ــ یک دم که حتی در یاد هم هنوز یک داستان دمدار است و داستان دمداری هم خواهد ماند.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر