شیطان کوچک و دستپوشی که بچه‌دار شد.


من میخواهم یک شب از زندگی یک شاعر را برایتان تعریف کنم. زندگی یک شاعر متفاوت از زندگی انسانهای دیگر است. روزها و شبهایش دیگرند ــ و اغلب غمانگیز. روزها و شبهای زیبائی هم در میانشان هستند، روزهائی پر از خورشید و شبهائی پر از گلهای سرخ. اما من نمیخواهم امروز از آنها تعریف کنم. زیرا آنها داستانهای مناسب بچهها نیستند. و امروز همه شما که این کتاب را میخوانید کودکان این داستانید.
من امروز میخواهم برایتان از یک شبی تعریف کنم که شاعران میتوانند آن را اغلب تجربه کنند ــ این شبها نه زیبایند و نه غمانگیزی ویژهای دارند، این شبها فقط بسیار جذاب و بسیار بسیار متفاوتتر از آنند که بقیه انسانها فکر میکنند.
اما شما باید تمام آنچه را که من برایتان تعریف میکنم باور کنید، زیرا آنچه من تعریف میکنم داستان مهمیست و تمام داستانها حقیقت دارند. فقط کتری چای در اتاقم فکر میکند که هیچ داستانی وجود ندارد و من تمام اینها را از خودم ساختهام، و انسانهای زیادی مانند کتری چای من فکر میکنند. بنابراین حداقل شما امروز مانند کتری چای نباشید. حالا برای اینکه بدانید چگونه میشود مانند کتری چای نگشت میخواهم به شما بگویم که کتری چای من چه شکلیست. کتریام چاق و بزرگ است و از مس براقی ساخته شده است. او دارای یک پوزه بزرگ است و چون مدتهاست که از آن استفاده نمیشود بنابراین هیچ چیز درونش نیست و بر بدن مسیاش لایه خاک رس خوب سبز رنگی نشسته است که دانشمندان آن را زنگار مینامند و بسیار اصیل است، اما او دیگر در خود آتش ندارد. آیا فکر نمیکنید که بسیاری از انسانها مانند کتری من میباشند؟
جریان از این قرار بود که من بر روی تخت دراز کشیده بودم و به هیچ چیز فکر نمیکردم. من دلم میخواست بخوابم اما ماه از پنجره به داخل تابید، در آینهام به خود نگاهی انداخت و مدعی گشت که من حالا حق خوابیدن ندارم و باید ترجیحاً مواظب باشم. من هم این کار را کردم و اولین چیزی که دیدم یک شیطان کوچک بود که بر لبه تختم نشسته و ژیمناستیک میکرد. او شیطان بسیار ظریف و کوچکی بود، در واقع یک شیطان کوچک در بهترین سالهای عمر خود و به بزرگی یک انگشت اشاره و دمی بسیار دراز داشت ــ البته یک دم کاملاً سیاه. فقط یکی از گوشهایش قرمز بود ــ او در حقیقت فقط یک گوش داشت و به این خاطر هم قرمز رنگ بود. حق هم با او بود! چرا باید آدم دو گوش داشته باشد؟ این کاملاً غیر ضروریست، و از این گذشته این بستگی به سلیقه هم دارد.
شیطان کوچک میگوید "من همین حالا از جهنم میآیم" و به ژیمناستیک کردن ادامه میدهد. من میگویم: "این برایم بی تفاوت است، من ساحرین زیبای بسیاری میشناسم و به این جهت یک شیطان کوچک نمیتواند ابداً برایم مزاحمت ایجاد کند، حتی اگر هم که همین حالا از جهنم آمده و مشغول ژیمناستیک کردن باشد." شیطان کوچک شیرجهای میزند و دمش را ملیحانه به دور پاهایش میپیچد و میگوید: "من هم یک خاله دارم که میتونه جادو کنه. خاله من برای این کار چیزی نمیگیره، او فقط بخاطر عشق وافرش این کار را میکنه." ــ من میگویم: "ساحرینی که من میشناسم خالههایم نیستند اما این بی اهمیت است."
شیطان در حال گفتگو خود را گرم میساخت، البته اگر بشود اصلاً گفت کسی که از جهنم بسیار گرم میآید خود را گرم میسازد. شیطان کوچک با حرارت میگوید: "عموی من ارواح گناهکار را با آتش سرخ میکند. او آنقدر آنها را سرخ میکند تا اینکه کاملاً ترد میشوند." من میگویم: "اف. شما اما خویشاوندان نفرتانگیزی دارید. بعلاوه من میخواهم چیزی به شما بگویم: دمتان را وقتی ژیمناستیک میکنید آرامتر نگه دارید وگرنه دمتان به پاهایتان گیر خواهد کرد. همانطور که میبینید با آنکه عمویتان مردم را آنقدر سرخ میکند تا که ترد شوند اما من به شما مشاورههای خوب میدهم."
شیطان کوچک با شرمندگی دمش را جمع می‌کند و میگوید: "من هم خویشاوندان خیلی مهربانی دارم. خواهری دارم که به زیر زوجهای عاشق میخزد و فکر کارهای ابلههانه به سرشان میاندازد. سپس آنها به جهنم میروند". شیطان کوچک از خوشحالی دستهایش را به هم میمالد. من میگویم: "آنقدر ابله نباشید. وقتی دو نفر به هم عشق بورزند که به جهنم نمیروند بلکه به آسمان پرواز میکنند. و عشاق بدون خواهر شما هم افکار ابلهانه در سر دارند ــ و دیگر هیچ شیطان کوچکی لازم نیست که آن را در سرشان بنشاند. من این را بهتر از شما میدانم."
وقتی آدم شروع به صحبت از عشق میکند چیزی غیر عادی شروع میشود: مانند آن است که عشق نیمه شب پنهانی در تمام روحها منعکس میگردد. چیزها دیگر هیچ چیز نیستند، همه چیز شروع به زندگی میکند و مانند یک گریه و جشنی درونی از میان هر چیزی که وجود دارد میگذرد. ــ فقط از میان کتری چای نمیتواند رد شود.
اما بقیه اشیاء کاملاً زنده گشتند. البته میمون و کولومبینه Kolombine کوچک (شکل ماسک زنانه تآترهای بدیهه گوئی ایتالیا، همتای نوعی هارلکین Harlekin) که بر روی میزم قرار داشتند و جنس هر دو چینی بود زودتر از بقیه زنده گشتند. زیرا که این دو از مدتها پیش همدیگر را دوست داشتند ــ و جای تعجب نبود که آنها به محض شروع صحبت من و شیطان در باره عشق فوری زنده شوند. چرا میمون کوچک و کولومبینه بر روی میزم قرار داشتند، من آن را به شما نخواهم گفت، زیرا که این از اسرار من است و به کسی مربوط نمیشود.
کولومبینه میگوید "میمون کوچک من" و لبهای میمون را میبوسد. این کار بسیار تکان دهنده بود. بودای جدی ساخته شده از برنز لبخندی میزند. لبخندش یک درک و بخشش بود. او به اندام باریک دختر قهوهای رنگ در هند و به گلهای فرو رفته در مویش میاندیشید. او همچنین به یک دختر دیگر که به کسانیکه دوست میداشت <میمون کوچک من> میگفت فکر میکرد، گرچه آن نفر میمون واقعی نبود. اما بودای برنزی تمام اینها را خیلی خوب میفهمید. فقط کتری چای این را نمیفهمید، زیرا که او آتشی در خود نداشت، بلکه فقط دارای یک پوزه و زنگار اصیل بود.
اما هنوز چیزهای بیشتری رخ میدهند، چیزهائی که کتری چای نمیفهمید، زیرا وقتی آدم از عشق صحبت میکند سپس چیزهای عجیبی رخ میدهند. ارواح کوچک کریستالی فراوانی از داخل یک ظرف کریستالی بزرگ که در پشت بودا قرار داشت به جلو میآیند. آنها ارواح کوچک کریستالیای بودند که همیشه وقتی صحبت عشق به میان میآید از خواب بیدار میگردند. ارواح کوچک شروع به رقصیدن میکنند و مدام به تعدادشان افزوده میگشت ــ آنها مرتب از داخل ظرف گود کریستالی بیرون میآمدند و تمام اتاق را پر میساختند.
وقتی ارواح کریستالی کوچک با هم برخورد میکردند مانند ناقوسهای ظریف شیشهای صدای آهسته آهنگ از آنها برمیخاست. بودای برنزی لبخند میزد، کولومبینه کوچک میگفت "میمون کوچک من" و گلهای داخل گلدان کاسبرگشان را در نور ماه خم میساختند. کمد دهان کشوئیش را از تعجب کاملاً باز میکند و شیطان کوچک برای بهتر دیدن بر روی دهان کمد میشیند. این اما جالبتر از عمو در جهنم بود که ارواح گناهکار را تا حد ترد گشتن سرخ میکرد، یا از خالهای که میتوانست جادو کند.
صدای آهنگ برخورد ارواح با هم خیلی زیبا بود، بقدری زیبا که دستپوش یک دختربچه که در اتاق من جا گذاشته شده بود تا آخرین مو از آن متأثر گشت. چرا دختربچه دستپوشش را پیش من جا گذاشت را من هم نمیدانم. یک دستپوش وسیلهای بسیار سودمند و متنوعیست ــ من و دختربچه اغلب این را تجربه کردیم. دستپوش با چه خشنودیای دستهایمان را گرم میساخت و در واقع هر دو دستهایمان را با هم. اما ما احتمالاً حرفهای خیلی مهمی برای گفتن به هم داشتیم و آدم هنگام مذاکرات مهم شفاهی میتواند چنان عمیق شود که حتی یک دستپوش را فراموش کند.
در این لحظه وقتی دستپوش ارواح کریستالی را میبیند و تا آخرین مو متأثر میگردد به تختخواب من میلغزد، آه عمیقی میکشد و فرزندانی به دنیا میآورد. تعداد زیادی بچهدستپوشهای کوچک و بامزه و نرم ــ و همه شما کتری چای هستید اگر این را باور نکنید.
کتری چای هم اما این را باور نکرد و آن را ندید، زیرا او پوزه بزرگش را باز و شروع به صحبت کرده بود، حرفهای کسل کننده از زنگار اصیل و بدن مسیاش که دیگر در آن هیچ آتشی نبود می‏زد. این بسیار قابل تأسف بود. زیرا وقتی یک کتری چای با پوزه بزرگش شروع به صحبت میکند سپس تمام ارواح کریستالی عشق و تمام داستانها برای خوابیدن میروند. ارواح کوچک کریستالی به درون ظرف کریستالی که از آن خارج شده بودند بازمیگردند، بودا جدی و عبوس دیده میگشت و فقط کولومبینه یک بار دیگر با کشیدن آهی "میمون کوچک من" میگوید، سپس سفت و بی حرکت میایستد و دیگر هیچکس نمیدید که در واقع چه زیاد عشق و زندگی در اندامش دارد. کمد دهان کشوئیش را چنان سریع و عصبانی میبندد که کمی از دم شیطان کوچک در آن گیر میکند. دستپوش با نگرانی و دقت تمام بچهدستپوشهای نرم و کوچک و بامزه را دوباره داخل خود میکند. زیرا او بچههایش را برای یک کتری چای به دنیا نیاورده بود!
من اما به خواب رفتم، زیرا از روی تجریه میدانم که چه زیاد کسل کننده است وقتی یک کتری چای با پوزه بزرگش شروع به صحبت کند.
صبح روز بعد همه چیز مانند همیشه عادی بود. فقط شیطان کوچک بر لبه لیوان شیشهای من نشسته بود و دم صدمه دیدهاش را خنک میساخت. در این وقت من او را برداشتم و کاملاً داخل آب لیوان کردم. شاید اگر آدم همه شیطانهای کوچک را داخل آب سرد میکرد و آنها را خنک میساخت بهتر بود. سپس جهان در پایان یک کم بهتر میگشت. ما اما ترجیح میدهیم که این کار را نکنیم. زیرا شیطانهای بزرگ به این وسیله از میان نخواهند رفت و بدون شیطانهای کوچک جهان میتواند مقدار بسیار اندکی بهتر شود ــ اما بدون آنها جهان همچنین خیلی خیلی زیاد کسل کنندهتر خواهد گشت و عاقبت مردم همه کتری چای میگردند.
نه، من میخواهم شیطان کوچک را دوباره از آب بیرون آورم و او را برای دختربچه در دستپوش بنشانم. البته شیطان کوچک به دختربچه خواهد گفت که اگر مرا دوست بدارد به جهنم خواهد رفت. اما این اصلاً مهم نیست. دختربچه بهتر میداند و این را میداند که آدم بخاطر دوست داشتن نه به جهنم بلکه به آسمان میرود. و دستپوش این را حتماً تأیید خواهد کرد، زیرا که دستپوش اغلب همراه ما بود و برای دختربچه تعریف خواهد کرد که بچهدار شده است، دارای بچهدستپوشهای فراوان کوچک بامزه و نرم. و وقتی او این را برای دختربچه تعریف کند اصلاً خسارتی به بار نمیآید.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر