به تدریج این قیل و قال و یکنواختی، این سؤالها، جوابها و
صورتهای نگران و تحریک شده خستهام میسازند.
ناگهان فروشنده جوانی که از نردبانی بالا رفته و مشغول تزئین
ویترین بود توجهام را جلب میکند. پاهایش بلند و لاغرند و کمرش باریک است. من میایستم،
سرم را به عقب خم کرده و مشغول نگاه کردن به او میشوم.
"میبخشید، شهروند، چه چیزی آنجا فروخته میشود؟"
اینکه شاید من مخاطب قرار گرفته باشم را ابداً حس نمیکنم.
"?prosezę
pana, co sprzedją"
من عکس العملی نشان نمیدهم.
و به زبان روسی:
"?Cкажите
пожалиста, что здесь продают"
مردم از همه سو مرا احاطه میکنند. این مردم از من چه میخواهند؟
از میان سقف شیشهای فروشگاه پرتو زردی از خورشید به داخل
میتابد و بر بالاپوشِ براق سیاهرنگی که شانههای دختر را پوشانده نقطه های طلائی رنگ
میپاشاند.
دختر از بالای نردبان بلند میگوید: "اینجا پیشخوان فروش
نیست، بلکه یک ویترین است!"
من کاملاً نزدیک نردبان ایستادهام. آنچه را که دختر گفت
من خیلی خوب شنیدم. اما میخواهم یکبار دیگر صدایش را بشنوم. به این خاطر با شگفتی تمام
او را تماشا میکنم.
"یک ویترین! میفهمید؟ یک ویترین!" و برای اینکه
من بیش از این تردید نکنم لبخندی میزند.
وه که چه تبسم تمیز و مهربانانهای! بر روی گونههای لطیف
و صافش دو چال آشکار میگردد. چشمان، لبها و ابروهایش میخندند.
مردم طوری از اطراف به من فشار میآورند که عرقم سرازیر میشود.
حالا میدانم چه جوابی باید به این مردم بدهم.
بدون آنکه نگاهم را از نردبان برگردانم بلند داد میزنم:
"حضار محترم، عجله کنید و بخرید! فقط کسی نمیداند که آیا شما موفق به اینکار شوید".
"چی؟ چه فروخته میشود؟"
"هی! آیا شنیدید که این جوانک چه گفت؟"
من تکرار میکنم: "یک تبسم. درجه یک!"
ــ ناتمام ــ
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر