ویدا به وسائل زیبا علاقه دارد، مخصوصاً به وسائل مدرن، سبک
و رنگی، اما نه به این خاطر، یعنی، نه تنها به این خاطر در روز فقط سه بار قهوه مینوشید
و پولهایش را پسانداز میکرد، بدون توجه کردن به سلامتیش، البته این کار تا حالا به
سلامتیش آسیبی نرسانده است. ویدا میخواست، نه، او در پنهان امیدوار بود ... اما حالا
دیگر اهمیتی ندارد که او چه میخواسته و به چه امید داشته است. تمام آرزوها و زحمتهایش
از زمانیکه در اطاق استفانیِ بازنشسته
یک چنین انسان مخوفی مانند یورِگ استالاسکا که استاد کارخانه رادیوسازیست
زندگی میکند بیاهمیت به نظر میآیند. ویدا عذاب میکشید، نمیدانست چه باید بنویسد،
از قلم میترسید، کاغذ او را به وحشت میانداخت. در این لحظه یورِگ در اطاقش خوش میگذراند،
باشد!، و اگر او مشغول خوشگذرانی نباشد، حداقل در حال خندیدن است، و اگر نمیخندد، اما
اصلاً هم به اینکه در پشت دیوار نازک ...
ــ ناتمام ــ
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر