بوی نان.(6)


هنگام غروب آفتاب آنها به راه می‌افتند و از مسیرِ میان دشت می‌روند. اینجا و آنجا اولین قاصدک‌ها گل داده بودند، علف هنوز نرم و سبز بود. هوا در نیمه دوم روز ابری و تیره شده بود، اما حالا نزدیکی‌های شب ابرها پخش شده بودند، فقط در افق و در جهتی که داسیا و میشا می‌رفتند چند تکه ابر خاکستریِ رنگ‌پریده و صورتی آویزان بودند، چنان دور و چنان ناواضح که انگار در پشت خورشید در نوسانند.
در دو کیلومتریِ مسیر مارپیچِ رودخانۀ پشت روستا و در کنار یکی از خمیدگی‌های سمت راست آن قبرستان مانند شبه‌جزیره‌ای قرار داشت. در گذشته قبرستان به وسیله دیواری آجری محصور شده بود، و مردم از دروازه بلندی داخل آن می‌شدند. بعد از جنگ اما مردم دیوارهای صدمه دیده را به خاطر استفاده از آجرها با خود بردند و فقط دروازه بلند را باقی گذاشتند، و حالا از همه سو کوره‌راهی به سمت قبرستان وجود داشت.
در میان راه داسیا از میشا در باره مدرسه‌اش پرسید، از واحدهای کار، از سرپرستان و از برداشت محصول؛ داسیا آرام و متعادل بود. به زودی قبرستان قدیمی که خورشید در حال غروب بر آن نوری قرمز پاشانده بود دیده می‌شود. در حاشیه‌های قبرستان، جائیکه در گذشته دیوار قرار داشت و بوته‌های خاردار می‌روئیدند، قبرهای بسیار قدیمی قرار داشتند که دیگر مانند قبر دیده نمی‌شدند و در کنارشان می‌شد از میان بوته‌ها نرده‌های تازه رنگ شده با ستون‌های چوبیِ هرمی شکل را دید _ قبرهای دسته جمعی.
ــ ناتمام ــ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر