جادوی رنگ‌ها.(4)

نامه تابستانی از جنوب. (پ)
"آخ شما! شما همیشه وقتی با من صحبت می‌کنید چیزی برای دست انداختن دارید. اقرار کنید، آقای خوش‌شانس، در حقیقت شما خیلی به ما حسادت می‌کنید، شما با آن شلوار وصله دارتان!"
"درست می‌گوئید، من به کرات حسادت می‌کنم. وقتی من حالا گرسنه باشم و از پشت ویترین ببینم که شماها مشغول خوردن پیراشکی هستید، بعد به شماها حسادت می‌کنم. من از پیراشکی خیلی خوشم می‌آید. اما ببیند، هیچ لذتی چنین ناپایدار نیست، درست مانند خود غذا بطور مضحکی زودگذر است. و در حقیقت این فانی بودن برای لباس‌های شیک، انگشترها، سنجاق‌های سینه و شلوارهای سالم هم صدق می‌کند! یک کت و شلوار زیبا بر تن کردن لذت‌بخش است. اما من شک دارم که آیا این کت و شلوار در تمام مدت روز شماها را سرگرم، خوشنود و سعادتمند می‌سازد. من فکر می‌کنم که شماها اغلب همانقدر کم به لباس‌های اتو کرده و دگمه‌های برلیان خود فکر می‌کنید که من به وصله شلوارم. نه؟ خب، این چه چیزی به شماها اضافه می‌کند؟ البته بخاطر شوفاژ می‌شود به شماها حسادت کرد. اما وقتی خورشید می‌درخشد، همینطور در زمستان، محلی در مونتاگنولا می‌شناسم، میان دو صخره، آنجا کاملاً بی‌ سر و صدا و مانند هتل شما گرم و دارای مهمان‌های بهتری‌ست، و کاملاً مجانی. آدم اغلب می‌تواند حتی شاه‌بلوط در زیر شاخ و برگ‌ها برای خوردن پیدا کند."
ــ ناتمام ــ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر