برای اینکه زمین زیباتر گردد.(3)


"زمین زیباتر می‌گردد، آره، زمین زیباتر می‌گردد!"
اسنیگوله فریاد می‌زد و خوشحال به هوا می‌جهید؛ شادیش را حتماً دل زمین می‌شنید، اگر چنین چیزی وجود داشته باشد.
من هم تماشا می‌کردم، خوشحال بودم و به این می‌اندیشیدم که حالا می‌توانم دوباره فکر کنم.
شاید در پائیز برگ‌ها حقیقتاً به این خاطر می‌ریزند که زمین زیباتر گردد؟ ممکن است؟
خورشید نیز ناگهان از فرصت استفاده کرده و از میان درز آسمان خاکستری رنگ به تماشا می‌ایستد، طوریکه انگار می‌خواهد امید ضعیفم را یاری دهد. تابشش مانند زبانی سرخ زمین را می‌لیسید، زبانه می‌کشید و مانند رنگین‌کمانی می‌درخشید!
حالا دیگر اسنیگوله بقدر کافی این ور و آن ور بریده و با چشمان شادابش معجزه پائیز را سیر تماشا کرده بود. او ناگهان غمگین می‌گردد.
"پاپا! پاپا! برگ‌های جدا شده از درخت‌ها دیگه سبز نمی‌شن؟"
حالا می‌توانستم به دخترم جواب دهم. من حقیقت بی‌اهمیت، قدرتمند، از رنگ و رو افتاده و جاودان هستی را تکرار می‌کنم.
"یک بهار نو حتماً خواهد آمد و برگ‌های تازه سبز خواهند شد!"
"واقعاً، پاپا؟ به این خاطر برگ‌ها انقدر شاد می‌ریزن؟"
"بله، به این خاطر!"
من دوباره خودم را می‌یابم. حالا می‌دانستم به کجا می‌رفتم. چشم‌ها و دستانم دیگر نابینا نبودند. یک غمگینی ملایم پژواک قدم‌های سنگینم را فرو می‌نشاند. بعد از رسیدن به خانه، ورق دست‌نخورده را به پیش می‌کشم. حالا دیگر ورق کاغذ مانند کویری که نتوانم از میانش عبور کنم به چشم نمی‌آمد.
(چاپ اول در سال ۱۹۷۶)
_ پایان_

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر