نامه تابستانی از جنوب. (الف)
به نظر میرسد که وضع آن گرانفروشان که در تابستان چنین پریشان
به اُستاِنده فکر میکردند خیلی خوب باشد. ورق برگشته است، فعلاً آنها در بالا قرار
دارند. به تازگی فرصتی پیش آمد که کمی آنها را تماشا کنم. از من در یکی از هتلهای بزرگ
برای صرف نهار دعوت شده بود.
بنابراین به آن هتل بزرگ رفتم. هتلی مجلل. من بهترین کت و
شلوارم را بر تن داشتم که یک روز قبل صاحبخانهام سوراخ کوچک سر زانوی آنرا با کمی
نخ آبی رنگ رفو کرده بود. وضع ظاهرم خوب بود و توسط دربان بدون هیچ اشکالی به داخل راه
داده شدم. از میان در دو لنگه شیشهای و بیصدا آدم به یک سالون بسیار بزرگ ملایم جاری
میشد، مانند جاری شدن در یک آکواریوم لوکس، در آنجا مبلهای با ابهت و کم عمق از چرم
و از مخمل قرار داشتند، و برای تمام آن فضای بزرگ گرمای مطبوعی ایجاد کرده بودند، آدم
داخل جوّی میشد شبیه به گاله فیس در
سیلان. اینجا و آنجا گرانفروشان خوشپوش
با همسرانشان نشسته بودند. آنها چه میکردند؟ آنها از فرهنگ اروپائی محافظت میکردند.
واقعاً، در اینجا هنوز این فرهنگ موجود بود، این فرهنگ ویران که برایش بسیار عزا گرفته
شده است همراه با مبلهای کلوب، سیگاربرگهای وارداتی، گارسونهای چاپلوس، اتاقهای بیش
از حد گرم، درختان خرما، شلوارهای اتو زده شده، لباسهای دکولته، حتی عینکهای یک چشمی.
همه چیز هنوز آنجا بود، و من از دیدار دوباره این فرهنگ متأثر گشته چشمهایم را پاک
کردم. گرانفروشان دوستانه و لبخندزنان مرا نظاره میکردند، آنها این را آموختهاند
که با افرادی مانند ما منصفانه و درست برخورد کنند. در چهرههائی که با آن مرا تماشا
میکردند لبخند بود و ریشخندی آهسته مخلوط با ادبی خیلی ملاحظهکارانه، رعایت و حتی
به رسمیت شناختن. من به این اندیشیدم که کجا این نگاه عجیب را یکبار دیگر دیدهام؟
و آن را به یاد آوردم.
این نگاه که پیروزمندانِ جنگ با آن به شکستخوردگان مینگرند
را در اثنای جنگ در آلمان اغلب دیده بودم. این نگاهی بود که آن زمان تاجرها در
خیابان به سربازهای زخمی میانداختند. نیمی از نگاه میگفت <بیچاره!>، نیمه دیگر
میگفت <قهرمان!>، نیمی مسلط و نیمی ترسو.
ــ ناتمام ــ
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر