من جوابی ندادم و بیتفاوت و تقریباً با بیمیلی به صحبت
او گوش میدادم.
او ادامه میدهد: "میدونی،
در آنجا هنگام نوشیدن آبجو حتی یک داستان هم در ذهنم ساختم. در سالن انتظار هنوز صدای
گریه زنها به گوش میرسید و پلیسهای حراستِ راهآهن نعره میکشیدند، اما من یک داستان
ساختم. داستان زیر را: <نشستهام و هنگام آبجو نوشیدن تمام سالن را زیر نظر دارم.
گارسون توجهای به من نمیکند، او زنی زیباست و دهانی بزرگ و قرمز رنگ دارد؛ تعداد زیادی
افسر و سرباز آلمانی با انیفورمهای شیک در سالن انتظار وجود دارند. ناگهان زنی داخل
سالن میشود، یک زن مسن و ناشناس. رفتار آلمانیها با او ناشایست است. در این وقت بدون
آنکه آبجویم را تمام کنم از جا بلند میشوم، به میان آنها میروم و به صورت افسرِ حراست
کشیدهای میزنم. در این وقت موهایم روی پیشانیم پریشان میشوند؛ بعد شلیک تپانچه، فریاد،
خون و یک عقبنشینیِ قهرمانانه. آهان، و در حال عقبنشینی صورت گارسون، دهان بزرگ قرمز
رنگ و چشمهای تعجبزدهاش را میبینم>". هنریک جرعهای از آبجویش را مینوشد
و صورتش را در هم میکشد. "در سالن انتظار پلبسها هنوز فریاد میکشیدند و مردم را
میزدند، اما من به جای اینکه بلند شوم و به طرف مادرم بدوم به نوشیدن آبجو ادامه دادم.
او پاکتها را حمل میکرد، بیماریِ قلبی داشت و کتک خورده بود. اما من آنجا نشسته بودم
و در ذهنم داستان میساختم، داستانی که در آن یک گارسونِ زیبا با موهای افشان هم نقشی
بازی میکرد. من شب به خانه برمیگردم. مست. یکجوری شانس آوردم که در بین راه پلیسها
منو با تیر نزدند. شام هنوز گرم بود، مادرم غذا رو کنار اجاق گذاشته بود تا من مجبور
به خوردن غذای سرد نشم. من برای خواب خودمو روی تخت میندازم. افکار زیادی در ذهنم رجه
میرفتند. میدونی، عکسهائی عجیب و غریب و بیریطی که نمیشناختم. اما میتونم هنوز عکسها
رو دقیقاً به یاد بیارم، میتونم عکسها رو بهتر و شفافتر از شهری که بیست سال در آن
زندگی میکردم جلوی چشمهایم ببینم. من در خیال خود یک آب پهناور و شفاف و در کنار ساحل
خانههای روشن میدیدم. اینطور به نظر میآمد که خانهها از نور ساخته شدهاند و در
یکی از این خانهها مادرم و من زندگی میکنیم. ما در باره زادگاه، وطن و جنگ چیزی نمیدونستیم.
در آن خانه همه چیز سفید بود، براق و خوش رایحه؛ اتاقها پُر از رایحه خوشبوی گیاهان
بود. و چون من نامرئی بودم بنابراین از دیوار داخل خانه و از آن خارج میشدم. من دستیار
یک پرفسور شیمی بودم و عینک میزدم، اتفاقاً همان وقت یک مایع اختراع کرده بودم که انسانها
را نامرئی میساخت. بلافاصله بعد از این اختراع به سمت شهر کوچکمان میرانم و به صورت
نامرئی دست به کار میشم.
ــ ناتمام ــ
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر