قلب ها و دست ها.

O. Henry
(تولد: ۱۱سپتامبر ۱۸۶۲ - وفات: ۱۹۱۰)
در دِنور تعداد زیادی مسافر سوار قطار اکسپرس که به سمت شرق حرکت می‌کرد می‌شوند. در یکی از واگن‌ها بانوی جوان و بسیار زیبائی نشسته بود، لباسی شیک بر تن داشت و توسط لوازمی لوکس و مجللِ شایسته مسافری با تجربه محصور شده بود. در میان افرادی که سوار قطار شدند دو مرد جوان نیز بودند، یکی با ظاهری پسندیده، روراست و صریح در گفتار و معاشرت؛ دیگری انسانی نامرتب، عبوس و قوی‌هیکل که لباسی زمخت بر تن داشت. هر دو به وسیله دستبندی به هم بسته شده بودند.
آنها تنها یک جای خالی برای نشستن پیدا کردند که بر عکسِ مسیر حرکت قطار و روبروی بانوی جذاب قرار داشت. دو مرد به هم بسته شده آنجا می‌نشینند. بانوی جوان نگاه زودگذری به آنها می‌اندازد، خوددار و بی‌علاقه؛ سپس لبخندی دوستداشتنی چهره‌اش را روشن می‌سازد، یک سرخی ملایم بر گونه‌های گِردش می‌نشیند، و دست راست کوچک خود را که در دستکشی خاکستری رنگ قرار داشت به جلو دراز می‌کند. هنگامیکه او شروع به صحبت می‌کند، صدای پُر، خوش‌آهنگ و موزونش خبر از مهارتِ صاحب صدا به صحبت و واداشتن مخاطب به گوش کردن حرف‌هایش می‌داد.
ــ ناتمام ــ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر