جادوی رنگ‌ها.(3)


نامه تابستانی از جنوب. (ب)
با شادی و وجدان آسودۀ یک شکست‌خورده ردیف گران‌فروشان را مشاهده می‌کردم. آنها باشکوه دیده می‌شدند، مخصوصاً بانوان. آدم می‌توانست به ایام ماقبل تاریخ فکر کند، به زمان‌های قبل از سال ۱۹۱۴، زمانیکه ما همه مجذوب این سلیقه بوده و آنرا از بدیهیات و مطلوبِ منحصر به فرد می‌انگاشتیم.
میزبان من هنوز حضور نداشت. بنابراین خود را به یکی از گرانفروشان نزدیک می‌کنم تا کمی گپ بزنم.
من می‌گویم: "سلام گرانفروش، چطورید؟"
"اوه، خوبم، فقط بعضی وقت‌ها کمی ملال‌آور است. می‌توان به شما با آن وصله آبی‌رنگ بر روی زانویتان غبطه خورد. شما مانند مردی بنظر می‌رسید که چیزی از ملالت نمی‌داند."
"کاملاً درست است. من به طور وحشتناکی کار برای انجام دادن دارم، و به این خاطر زمان برایم سریع می‌گذرد. هر کسی نقش خود را دارد."
"منظورتان چیست؟"
"ببینید، من یک کارگرم، و شما یک گرانفروش.
من تولید می‌کنم، و شما تلفن می‌کنید. و این آخری سود بیشتری دارد. در عوض تولید کردن بسیار بامزه‌تر است. شعر سرودن یا نقاشی کردن یک لذت است؛ می‌دانید، در حقیقت فرومایگی‌ست که برای آن پول هم درخواست کنی. شغل شما این است که کالاهای عرضه شده را با صد در صد اضافه بها دوباره عرضه کنید. این مسلماً کمتر لذتبخش است."
ــ ناتمام ــ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر