تقصیر خودمه، به خاطر نشون دادن اینکه دوستش دارم انقدر ارزششو
بالا بردم، انقدر در برابر خودخواهیهاش از خودم صبوری نشون دادم که به خیالش رسیده
بود یاخچیآباد مرکز استانه. البته تا همین امروز.
همین نیمساعت پیش بهش گفتم نه بابا، اونطوری هم که فکر میکنی
نیست، بد جوریم بهش گفتم، دلم براش سوخت.
آخه بابا صبر هم حدی داره دیگه! راه بهراه بعد هر اختلاف ازم
میخواست براش توضیح بدم کجای کارم میلنگه که باعث اختلاف شده!
خوب، کیه که جائی از کارش یا خودش نلنگه؟ هر بار برای نشون
دادن اینکه دوستش دارم، شروع کردم از جاهای لنگم براش گفتن، حتی از لنگیهائی هم که
به اون ربطی نداشت رو لنگیهام میذاشتم و میگفتم اینجاهام هم میلنگه، و دلیل اون رفتار
ناشایست و اون حرف ناجور این لنگهائیه که تو منه. یک بار هم بهش نگفتم تو کجات لنگ میزنه؟
مگه آخه میشه دو نفر اختلاف داشته باشن و یکیشون صد در صد لنگی داشته باشه و طرف دیگه
بیلنگ باشه؟ خوب نمیشه، ولی مگه این استدلال رو قبول میکنه؟
امروز بهش گفتم میری خونه، از طرف من وکیلی، تمام سؤالهائی
که تا حالا از من پرسیدی بعلاوه سؤالهائیکه فکر میکنی بعدها خواهی پرسید رو شماره گذاری
شده مینویسی و دونه به دونه جواباشونو میدی و بعد از وقت گرفتن میاری، اگه از جوابات
خوشم اومد بعد میتونیم دوباره با هم بپریم، حالا هم برو بذار یک کم باد بیاد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر