این احمقانه است، خیلی احمقانه، اما هنگامیکه آرنجهای گِرد
و نیرومندش را بر روی میز کوچکِ ظریف و مدرن که به شکل برگ نیلوفر منبتکاری شده است
تکیه میدهد به صدا میافتند. این تولید صدای ناگهانی و بلند ادامه مییابد و قلم در
میان انگشتان به هم فشرده فش فش میکند. حالا به نظر ویدا چنین میرسد که انگار او فقط
در حال نوشتن نامهای عاشقانه است. به این خاطر او تمام مدت مردد است و نه به دست خود
اطمینان میکند نه به صفحه کاغذ، و نه به نیش قلم. این درست نیست که طرح یک درخواست
خود را به نامهای عاشقانه تغیر دهد، به پیشکش کردن آشکار و وقیحانهای که به خاطر آن
میتوانست مضحکه همه شود! تنها فکر کردن به ریشخند شدن ویدا را به سرگیجه میاندازد،
طوریکه انگار او مانند زمان کودکی بر روی یخی نازک، خالی از برف و تازه منجمد شده میدود.
در آن زمان با گستاخی بر روی چنین یخی میپرید؛ و یخ مانند نواری لاستیکی پائین پاهایش
رام بود، و از پائین هیولائی صعود میکرد و فریاد را در گلو خفه میساخت.
ــ ناتمام ــ
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر