یاد یاران در جمعه شب.


در زمان کودکی وقتی برای اولین بار بچه‌های محل لقب تکان دهندۀ سعید رشتی را به من دادند، به ارزش بیشتر وطن پدری از وطن مادری‌ام پی بردم.
پدرم نه قیافه‌اش به اهالی رشت می‌رفت و نه هیکلش مانند ببر مازندران بود، اما زادگاه و وطنش انگار جائی بود که شوخی‌بردار نبود؛ هم تُرکی صحبت می‌کرد، هم رشتی و هم زبان روسی می‌دانست، هرچند هیکلش به روس‌ها نمی‌خورد، در عوض چهره‌اش هم به رشتی‌ها نمی‌رفت.
مادرم با اینکه چادر به سر می‌کرد و فقط کمی از پیشانی تا دهانش پیدا بود ولی بینی‌اش بدون آنکه او کلمه‌ای حرف بزند وطنش را لو می‌داد. و همین یک نشانه کافی بود تا در تمام محله‌های دوران کودکی و جوانیم سعید رشتی خطاب شوم، حتی تا لحظه خداحافظی ابدی از وطنم در فرودگاه با "خدا نگهدار، سعید رشتی" از طرف دوستان مشایعت شدم.
باز هم خدا پدر و مادر رشتی‌ها را بیامرزد که فقط کله‌ماهی می‌خورند، اگر پدر یا مادرم در چین متولد شده بودند، بعد شما می‌بایستی حالا مرا از عذاب القابی که بچه‌های محل برایم انتخاب می‌کردند در تیمارستان ملاقات می‌کردید.
پدرم می‌گفت: هرچند شب جمعه با جمعه شب تفاوت دارد، اما هرچه در آن شب می‌توانست انجام گیرد در جمعه شب هم شدنی‌ست.
جمعه شب‌ها دو چیز یادت نره: دومیش خوندن فاتحه برای ماهی‌های بی‌کله‌ست ...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر