جادوی رنگ‌ها.(5)


نامه تابستانی از جنوب.(ت)
این امکان وجود دارد. اما شما می‌خواهید با آن زندگی‌تان را بگذرانید؟"
"من با آنچه که تولید می‌کنم زندگی می‌کنم، با ارزش‌هائی که در جهان می‌نشانم، هر چند هم که کوچک باشند.
برای مثال من نقاشی‌های آب‌رنگ می‌کشم، کسی را نمی‌شناسم که زیباتر بکشد. آدم می‌تواند از من با بهای کمی نسخه‌های خطی اشعارم را بخرد که من خودم با نقاشی‌های رنگی تزئین‌شان کرده‌ام. یک گرانفروش نمی‌تواند کاری هوشمندانه‌تر بجز خریدن این چیزها انجام دهد. وقتی هم من بعد از چند سال بمیرم قیمت آنها سه برابر می‌شود."
من این را با شوخی گفتم، اما گرانفروش دچار وحشت شد نکند می‌خواهم از او درخواست پول کنم. او فکرش پریشان شد، به سرفه کردن افتاد و ناگهان در انتهای سالن کنار پنجره یک آشنا دید که باید به او سلام می‌کرد.
دوستان عزیز در برلین، اجازه دهید از شرح ماجرای نهار که من با مهماندارم از آن لذت بردم بگذرم! سالن غذاخوری سفید و شیشه‌ای می‌درخشید، و چه پذیرائی زیبائی، چه خوب غذا می‌خوردند، و چه شراب‌هائی! من در باره آنها سکوت می‌کنم. تماشای غذا خوردن گرانفروشان منقلب کننده بود. آنها کاملاً بر خود مسلط بودند. آنها لقمه‌های خوراک‌های لذیذ را با چهره‌ای کاملاً جدی و برای انجام وظیفه می‌خوردند، بله تحقیرآمیز و تنبلانه، آنها با چهره‌های آرام و کمی رنجور طوری از شیشه‌های شراب قدیمی جام‌هایشان را پر می‌ساختند که انگار دارو می‌خورند. من در اثنای تماشا کردن برایشان چیزهای خوب آرزو کردم. یک نان سفید کوچک و یک سیب هم برای شب در جیب قرار دادم.
شماها می‌پرسید که چرا پس من به برلین نمی‌آیم؟ آری، در حقیقت خنده‌دار است، اما اینجا واقعاً بیشتر مورد علاقه‌ام است. و من چنین آدم کله‌شقی هستم. نه، من نه می‌خواهم به برلین بیایم و نه به مونیخ، برای من آنجا کوه‌ها در شب خیلی کم گلگونند، و دلم برای این چیز و آن چیز اینجا تنگ می‌شود.
(۱۹۱۹)
_ پایان _

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر