دو مسافر به هم زنجیر شده از جا برمیخیزند، ایستون با همان
لبخند خجولانه میگوید: "نمیتوانم درخواست سیگار کشیدن را نپذیرم، او تنها دوست
تیرهبختان است. خداحافط، دوشیزه فیرچایلد. میبینید که باید وظیفهام را انجام دهم."
او برای وداع دست خود را به طرف دختر دراز میکند.
دختر میگوید: "حیف شد که شما به شرق نمیرانید"
و دوباره طرز کلامش اصیلانه میگردد. "اما شما باید در هر حال تا لوینوورث به
سفرتان ادامه بدهید."
ایستون میگوید: "بله، سفر من تا لوینوورث ادامه خواهد
داشت."
آن دو مرد با فشار از میان شلوغی مسیر به سوی واگن مخصوص
سیگار کشیدن به راه میافتند.
دو مسافر صندلیهای کنار آنها بیشتر گفتگوهایشان را شنیدند.
یکی از آن دو میگوید: "کلانتر آدم شایستهای بود. تو این غربیها چند تا آدم درست
و حسابی هم پیدا میشود."
دیگری میپرسد: "برای چنین شغلی بیش از حد جوان بود،
مگه نه؟"
اولی میگوید: "جوان! اوه، پس هنوز متوجه نشدی؟ آیا تا
حال یک بار هم دیدی که پلیسی دست چپ زندانی را به دست راست خودش دستبند بزنه؟"
_ پایان _
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر