میشا از ترس تند تند و با صدای بلند نفس میکشید و فریاد میزد
"خاله داسیا، خاله داسیا" و آستینش را میکشید. هنگامیکه داسیا با صدائی گرفته
خود را به جلو خم کرده و شروع به کوبیدن پیشانی خود بر روی قبر میکند، میشا با عجله
به سمت روستا میدود.
بعد از یکساعت، وقتی تاریکی بر همه جا کاملاً حکمفرما شده
بود، اهالی روستا به قبرستان میرسند. داسیا همانطور آنجا افتاده بود، تقریباً بیهوش،
دیگر نه میتوانست گریه کند و نه حرف بزند یا فکر کند، بلکه فقط از میان دندان قفل شدهاش آه بلندی میکشید. صورتش از خاک سیاه و وحشتناک شده بود.
او را از زمین بلند میکنند، شقیقهاش را میمالند، تسلیاش
میدهند و به خانه میبرند. داسیا متوجه چیزی نمیشد، با چشمانی گشاد شده به تک تک اهالی
روستا خیره نگاه میکرد، و زندگی یک شب تمام او را در زیر فشار خود نگاه داشت. هنگامیکه
داسیا را پیش خواهرش برده و روی تخت قرار میدهند بلافاصله به خواب فرو میرود.
روز بعد داسیا تدارک بازگشت را به پایان میرساند و قبل از
خداحافظی به همراه خواهرش چای مینوشد. او شوخ بود و از زیبائی خانهاش در مسکو تعریف
میکرد و اینکه چه آسایشی آن خانه به آدم میدهد.
بدینسان داسیا شوخ و متعادل و بعد از آنکه به میشا ده روبل
میدهد راهی سفر به خانه میشود. بعد از دو هفته در خانه مادر پیرش را میگشایند، کف خانه
را میشویند، اسباب و اثاثیه را داخل خانه میکنند و ساکنین جدیدی در آن سکنی میگزینند.
(نوشته شده در سال ۱۹۶۱)
ــ پایان ــ
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر