نامه تابستانی از جنوب.
دوستان عزیز در برلین!
بله، در تابستان اینجا اوضاع جور دیگر بود. اینجا هموطنانی که
هتلهای زیبای لوگانو را
پُر میکنند، مضطرب در دایره سایه نخلهای کنار دریا نشسته بودند و پریشان احوال به اُستاِنده فکر میکردند، در حالیکه
آدمهائی مثل ما با قطعه نانی در کولهپشتی از تابستان باشکوه لذت میبردیم. و چه زود
روزهای درخشان گریختند، چه ناپایدار و زودگذر بودند آن روزها!
با این حال، هنوز هم اینجا خورشید موجود است، و هنوز ما پیش
او میهمانیم. من این سطور را در یکی از روزهای آخر ماه دسامبر، قبل از ظهر ساعت یازده،
در بادگیری ساخته شده از شاخ و برگِ خشک و باریک که خورشید بر آن میتابد در گوشهای
از جنگل مینویسم. تا ساعت سه گاهی هم تا چهار بعد از ظهر تقریباً آفتاب ادامه دارد،
اما بعد هوا خنک میشود، کوهها خود را با رنگ بنفش روشن میپوشانند، آسمان چنان نازک و روشن
میشود که فقط در زمستان اینگونه میگردد، و آدم یخ میزند، باید چوب در اجاق انداخت و
برای باقیمانده روز افسونِ متر مربعی از اجاق گردید. آدم زود میخوابد و دیر از خواب
برمیخیزد. اما این ساعات نهار نیمروزی در روزهای آفتابی را آدم داراست، آنها به ما
تعلق دارند، در این وقت خورشید گرممان میسازد، در این وقت بر روی چمن و شاخ و برگهای
خشک دراز میکشیم و به خش خش کردن زمستانی برگها گوش میسپاریم، بر کوههای نزدیک تراوش
برف به پائین را مینگریم، و گاهی هم در خلنج و شاخ و برگهای خشکیده درخت شاهبلوط کمی
زندگی نمایان است، یک مار خوابآلود کوچک، یک جوجه تیغی. همچنین اینجا و آنجا هنوز
آخرین هسته در کنار درختان شاهبلوط افتادهاند که آدم آنها را در جیب جای داده و هنگام
غروب در آتش درون اجاق میاندازد.
ــ ناتمام ــ
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر